پارت74 دلبربلا
#پارت74 #دلبربلا
تو شمال دیدمش همونی که مامان همام گیر داده که مهام بگیرتش همون آویزونه
یه پوزخند زدم و گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم
تو این چند روز اتفاق خاصی نیوفتاده
فردا ثنا میره تهران پیش خانوادش امیرم میره خاستگاریش
بچه ها تو آشپزخونه داشتن پیتزا درست میکردن
منم تو اینستا میچرخیدم
وقتی بلد نیستم برم اونجا چیکار کنم
غذا آماده شد و خوردیمش ثنا گفت میخواد بعد شام ببرتمون یه جایی
رفتم تو اتاقم یه جین مشکی یه مانتو ساده مشکی پوشیدم شال طوسیمو هم سرم کردم آل استار های طوسیمو پام کردم
کوله طوسیمو هم برداشتم یه رژ کالباسی زدمو رفتم بیرون
بچه ها هم حاضر بودن
ثنا جلو نشست سونیا و دنیا هم عقب
ثنا آدرس میداد
هرچی جلو تر میرفتیم به گنبد طلاییش نزدیک تر میشدیم
یه حسی داشتم نمیدونم انگار از خودم خجالت میکشیدم
از اینکه بعد از چهار ماه حالا اونم بدونه اینکه بفهمم اومدم پیشش
ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدیم
بچه ها هم ساکت بودن انگار اونا هم به اینی که من فکر میکنم فکر میکنن
ثنا از تو کیفش یه چادر مشکی در آورد انداخت سرش
ناخدا آگاه یادم اومد من که چادر ندارم
دنیا زود تر از من پرسید که ثنا لبخندی زدو گفت
_اشکال نداره میدن بهتون فقط بچه ها لوازم آرایشی راه نمیدن
یکم فکر کردم دیدم چیز خاصی تو کولم ندارم
وارد شدیم و رفتیم قسمت خانوما
یکشون درحالی که دستشو به لباسام میکشید و کولمو چک میکرد گفت
_خوش اومدی عزیزم التماس دعا
کولمو همراه یه چادر بهم برگردوند
چادر و سرم کردم
وارد صحن شدیم چشم دوختم به گنبدش و خم شدم و سلام دادم
بعد از اینکه بچه ها هم سلام دادن رفتیم قسمتی که ثنا میگفت زیر زمینه و خلوت تره
وارد شدیم و کفشامونو در آوردیم ثنا بردمون سمت ضریح
خیلیا گریه میکردن خیلیا نماز میخوندن
دستمو گرفتم به ضریح و تو دلم آروم دعا کردم
برای خوشبختی ثنا سلامتی عزیزام و آرزوهام در آخر بوسیدمش و اومدم کنا تا بقیه هم بتونن زیارت کنن
همونجا ایستادیم تا ثنا نماز خوند
و رفتیم سمت ماشین
به ثنا گفتم
_بیشعور نمیتونستی بگی حداقل وضو بگیریم
_اگه میگفتم مزش میپرید
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه و گرفتیم خوابیدیم چون ثنا فردا ساعت نه پرواز داشت و ساعت هشت باید فرودگاه میبود
لایک و کامنت فراموش نشه😉
تو شمال دیدمش همونی که مامان همام گیر داده که مهام بگیرتش همون آویزونه
یه پوزخند زدم و گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم
تو این چند روز اتفاق خاصی نیوفتاده
فردا ثنا میره تهران پیش خانوادش امیرم میره خاستگاریش
بچه ها تو آشپزخونه داشتن پیتزا درست میکردن
منم تو اینستا میچرخیدم
وقتی بلد نیستم برم اونجا چیکار کنم
غذا آماده شد و خوردیمش ثنا گفت میخواد بعد شام ببرتمون یه جایی
رفتم تو اتاقم یه جین مشکی یه مانتو ساده مشکی پوشیدم شال طوسیمو هم سرم کردم آل استار های طوسیمو پام کردم
کوله طوسیمو هم برداشتم یه رژ کالباسی زدمو رفتم بیرون
بچه ها هم حاضر بودن
ثنا جلو نشست سونیا و دنیا هم عقب
ثنا آدرس میداد
هرچی جلو تر میرفتیم به گنبد طلاییش نزدیک تر میشدیم
یه حسی داشتم نمیدونم انگار از خودم خجالت میکشیدم
از اینکه بعد از چهار ماه حالا اونم بدونه اینکه بفهمم اومدم پیشش
ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدیم
بچه ها هم ساکت بودن انگار اونا هم به اینی که من فکر میکنم فکر میکنن
ثنا از تو کیفش یه چادر مشکی در آورد انداخت سرش
ناخدا آگاه یادم اومد من که چادر ندارم
دنیا زود تر از من پرسید که ثنا لبخندی زدو گفت
_اشکال نداره میدن بهتون فقط بچه ها لوازم آرایشی راه نمیدن
یکم فکر کردم دیدم چیز خاصی تو کولم ندارم
وارد شدیم و رفتیم قسمت خانوما
یکشون درحالی که دستشو به لباسام میکشید و کولمو چک میکرد گفت
_خوش اومدی عزیزم التماس دعا
کولمو همراه یه چادر بهم برگردوند
چادر و سرم کردم
وارد صحن شدیم چشم دوختم به گنبدش و خم شدم و سلام دادم
بعد از اینکه بچه ها هم سلام دادن رفتیم قسمتی که ثنا میگفت زیر زمینه و خلوت تره
وارد شدیم و کفشامونو در آوردیم ثنا بردمون سمت ضریح
خیلیا گریه میکردن خیلیا نماز میخوندن
دستمو گرفتم به ضریح و تو دلم آروم دعا کردم
برای خوشبختی ثنا سلامتی عزیزام و آرزوهام در آخر بوسیدمش و اومدم کنا تا بقیه هم بتونن زیارت کنن
همونجا ایستادیم تا ثنا نماز خوند
و رفتیم سمت ماشین
به ثنا گفتم
_بیشعور نمیتونستی بگی حداقل وضو بگیریم
_اگه میگفتم مزش میپرید
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه و گرفتیم خوابیدیم چون ثنا فردا ساعت نه پرواز داشت و ساعت هشت باید فرودگاه میبود
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۷.۹k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.