پارت72 دلبربلا
#پارت72 #دلبربلا
غذامونو که خوردیم از هم جدا شدیم
با دخترا سوار ماشینم شدیم
ساعت نه بود چقدر زود شام خورده بودیم
همگی ساکت بودیم و به صدای آهنگ گوش میدادیم و من آروم به سمت خونه میروندم
دوست نداشتم برم خونه اما خب جای دیگه ای هم نبود که بریم
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که یهو سونیا جیغی کشیدو گفت
_وای مانیا نگه دار میخوام برم اینجا
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم
یه مغازه پر از جواهرات نقره و استیل
چراغ سبز شد و مجبور شدم برم جلو تر پارک کنم
سه تایی پیاده شدیم و رفتیم سمت مغازه
واردش شدیم
فروشنده یه دختر تقریبا بیستو هشت ساله بود
با ورودمون سرشو از گوشیش گرفت و بهمون نگاه کرد لزخندی زدو گفت
_سلام خوش اومدین
_ممنون
_میتونم کمکتون کنم
سونیا گفت
_پلاک زنجیر نقره میخوام
سرشو تکون داد و از جلوی ویترین چند تا پلاک زنجیر آورد
نگاهشون کردم
همشون قشنگ بودن
یکیشون چشمو گرفت
خیلی قشنگ بود یه پلاک که شبیه یه ماه بود که دو یرش با علامت بی نهایت به هم وصل شده بود
همونو خریدمش دنیا یه پلاک برج ایفل برداشت پلاک سونیا هم شبیه یه تفنگ بود بچه ها حساب کرده بودن و به دور و برشون نگاه میکردن و حواسشون نبود
یه دستبند دیدم که یه کلید ازش آویزون بود خیلی باحال بود رو به دختره یواش گفتم
_از این دستبند سه تا دارید بدید بهم
و به دستبنده اشاره کردم
یکم خیره نگاش کرد بعد لبخندی زد و سرشو تکون داد
سه تا از همونو بهم داد و کارتمو دادم بهش وقتی حساب کرد دستبندارو گذاشتم تو زیپ مخفی کوله پشتیم و با بچه ها رفتیم بیرون
پلاکو انداختم گردنم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
یه ساعتی بود که رسیده بودیم ولی خبری از ثنا نبود اگه گیرش بیارم به نوزده قسمت نامساوی تقسیمس میکنم
ساعت یازده بود که زنگ در زده شد
دوییدمو دکمه اف اف و فشار دادم
با بچه ها جلوی در منتظر بودیم تا ثنا بیاد بالا
بالاخره خانوم لبخند به لب تشریف فرما شد
_سلام
_علیک سلام خوش گذشت
_آره خیلی
دنیا آروم به ثنا اشاره کرد وقتی توجهش جلب شد انگشتشو کشید رو گردنش
و لب زد
_فاتحت خوندس
ثنا یهو برگشت و نگام کرد
همشون میدونستن این آرامش قبل طوفانه
لایک و کامنت فراموش نشه😉
غذامونو که خوردیم از هم جدا شدیم
با دخترا سوار ماشینم شدیم
ساعت نه بود چقدر زود شام خورده بودیم
همگی ساکت بودیم و به صدای آهنگ گوش میدادیم و من آروم به سمت خونه میروندم
دوست نداشتم برم خونه اما خب جای دیگه ای هم نبود که بریم
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که یهو سونیا جیغی کشیدو گفت
_وای مانیا نگه دار میخوام برم اینجا
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم
یه مغازه پر از جواهرات نقره و استیل
چراغ سبز شد و مجبور شدم برم جلو تر پارک کنم
سه تایی پیاده شدیم و رفتیم سمت مغازه
واردش شدیم
فروشنده یه دختر تقریبا بیستو هشت ساله بود
با ورودمون سرشو از گوشیش گرفت و بهمون نگاه کرد لزخندی زدو گفت
_سلام خوش اومدین
_ممنون
_میتونم کمکتون کنم
سونیا گفت
_پلاک زنجیر نقره میخوام
سرشو تکون داد و از جلوی ویترین چند تا پلاک زنجیر آورد
نگاهشون کردم
همشون قشنگ بودن
یکیشون چشمو گرفت
خیلی قشنگ بود یه پلاک که شبیه یه ماه بود که دو یرش با علامت بی نهایت به هم وصل شده بود
همونو خریدمش دنیا یه پلاک برج ایفل برداشت پلاک سونیا هم شبیه یه تفنگ بود بچه ها حساب کرده بودن و به دور و برشون نگاه میکردن و حواسشون نبود
یه دستبند دیدم که یه کلید ازش آویزون بود خیلی باحال بود رو به دختره یواش گفتم
_از این دستبند سه تا دارید بدید بهم
و به دستبنده اشاره کردم
یکم خیره نگاش کرد بعد لبخندی زد و سرشو تکون داد
سه تا از همونو بهم داد و کارتمو دادم بهش وقتی حساب کرد دستبندارو گذاشتم تو زیپ مخفی کوله پشتیم و با بچه ها رفتیم بیرون
پلاکو انداختم گردنم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
یه ساعتی بود که رسیده بودیم ولی خبری از ثنا نبود اگه گیرش بیارم به نوزده قسمت نامساوی تقسیمس میکنم
ساعت یازده بود که زنگ در زده شد
دوییدمو دکمه اف اف و فشار دادم
با بچه ها جلوی در منتظر بودیم تا ثنا بیاد بالا
بالاخره خانوم لبخند به لب تشریف فرما شد
_سلام
_علیک سلام خوش گذشت
_آره خیلی
دنیا آروم به ثنا اشاره کرد وقتی توجهش جلب شد انگشتشو کشید رو گردنش
و لب زد
_فاتحت خوندس
ثنا یهو برگشت و نگام کرد
همشون میدونستن این آرامش قبل طوفانه
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۴.۷k
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.