🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت71
با دستم به اون مردا اشاره کردم و گفتم داشتن یکی از رعیتات یکی از زنانرو تو جنگل اذیت می کردن من سر رسیدم و کمکش کردم الان در اختیارشمان میتونی جونشون رو بگیری تا درست عبرتی بشه برای بقیه که بفهمن ناموس بقیه علف هرز نیست که هر موقع بخوان بهشون نزدیک شن و از ریشه درش بیارن
مارال که شنونده همه ی حرفای ما بود بعد دور شدن خان نزدیک شد و گفت
_باورم نمیشه که یه خانزاده از فرنگ برگشته غیرتو جوانمردی توی خونش داشته باشه
سرمو پایین انداختم و خندیدم و گفتم اینطور که فکر می کنی نیست اما واقعیت اینه که نمیتونم تحمل کنم چه اینجا چه توی فرنگ مردی زنی رو اذیت کنه
نگاهم به سمت ماهرو چرخید نگاهش به من بود اینبار بی ترس بی نگرانی بی خجالت بهم خیره شده بود چند قدم باهاش فاصله داشتم نزدیکش ایستادم آهسته دستش را لمس کردم تمام خستگی این دعوای پر حاشیه از تنم رفت زمزمه کردم
تو مثل خواهرت نگرانم نیستی؟
نگاهی به صورتم بنداز زخمی شدما..
مثل من آروم زمزمه کرد
_من هیچی نیستم چرا باید نگران بشم اخم کردم و گفتم به خاطر تو کمکش کردم به خاطر تو با اینا درگیر شدم
سرش بالا گرفت گفت
_چرا به خاطر من؟
نگاه مو به اون مردا دادم و گفتم
یه لحظه جای این زن تورو تصور کردم دلم میخواست اون موقع هرکسی که اونجا باشه بهت کمک کنه برای همین به اون زن کمک کردم
وقتی به سمت عمارت می رفتم گفتم شب در اتاق تو قفل نکن میام پیشت وقتی که همه خوابیدن اگر هم قفل کنی شک نکن هر که طوری که بشه بازش می کنم پس این کارو نکن....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت71
با دستم به اون مردا اشاره کردم و گفتم داشتن یکی از رعیتات یکی از زنانرو تو جنگل اذیت می کردن من سر رسیدم و کمکش کردم الان در اختیارشمان میتونی جونشون رو بگیری تا درست عبرتی بشه برای بقیه که بفهمن ناموس بقیه علف هرز نیست که هر موقع بخوان بهشون نزدیک شن و از ریشه درش بیارن
مارال که شنونده همه ی حرفای ما بود بعد دور شدن خان نزدیک شد و گفت
_باورم نمیشه که یه خانزاده از فرنگ برگشته غیرتو جوانمردی توی خونش داشته باشه
سرمو پایین انداختم و خندیدم و گفتم اینطور که فکر می کنی نیست اما واقعیت اینه که نمیتونم تحمل کنم چه اینجا چه توی فرنگ مردی زنی رو اذیت کنه
نگاهم به سمت ماهرو چرخید نگاهش به من بود اینبار بی ترس بی نگرانی بی خجالت بهم خیره شده بود چند قدم باهاش فاصله داشتم نزدیکش ایستادم آهسته دستش را لمس کردم تمام خستگی این دعوای پر حاشیه از تنم رفت زمزمه کردم
تو مثل خواهرت نگرانم نیستی؟
نگاهی به صورتم بنداز زخمی شدما..
مثل من آروم زمزمه کرد
_من هیچی نیستم چرا باید نگران بشم اخم کردم و گفتم به خاطر تو کمکش کردم به خاطر تو با اینا درگیر شدم
سرش بالا گرفت گفت
_چرا به خاطر من؟
نگاه مو به اون مردا دادم و گفتم
یه لحظه جای این زن تورو تصور کردم دلم میخواست اون موقع هرکسی که اونجا باشه بهت کمک کنه برای همین به اون زن کمک کردم
وقتی به سمت عمارت می رفتم گفتم شب در اتاق تو قفل نکن میام پیشت وقتی که همه خوابیدن اگر هم قفل کنی شک نکن هر که طوری که بشه بازش می کنم پس این کارو نکن....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۲k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.