🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت70
_ اینجا چه غلطی می کنین؟
دست روی خانزاده بلند کردین؟
با شنیدن اسم خانزاده دست و پاشون گم کردن سرجاشون ایستادن بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم اگر صورت من خونی بود صورت اینا هم خونی و داغون بود
پس این یعنی اینکه من نباخته بودم خون کنار لبم رو پاک کردم رو بهشون گفتم
من که گفتم مردن تون و مهر کردین رو به حشمت کردم و گفتم
اینا رو بیارین عمارت ...
خان به حسابشون خوب میرسه به سمت اون زن رفتم بازوشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم
برگرد خونت برگردو دیگه تنها پاتوی جنگل نذار
اون زن با کت من که روی شونه هاش بود به سمت روستا دوید
ما به سمت عمارت رفتیم توی وجودم چیزی شده بود به اسم عشق این که همه چیز به ماهرو ربط میدادم اینکه همه چیزو با ماهرو می سنجیدم برای خودم غیر قابل باور بود
به عمارت که رسیدم پشت سر من اونا هم رسیدن هیاهویی توی حیاط بپاشد همه دورشون جمع شده بودن ...
مهتاب مارال و حتی ماهرو به سمت من که سر و صورتم خونی بود اومدن
مهتاب با نگرانی دستی به صورتم کشید و گفت
_حالت خوبه فراز؟ چه اتفاقی افتاده!
این چه حال و روزیه؟
بدون اینکه جلب توجه کنه دستشو کنار زدم و گفتم
من حالم خوبه اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی
مارال رو به مهتاب گفت
_برو یه چیزی بیار زخمای شوهرتو پاک کن
مهتاب با قدم های بلند به داخل عمارت رفت و خان با اون ابهت همیشگی به سمت من اومد و گفت
_ اینجا چه خبره؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت70
_ اینجا چه غلطی می کنین؟
دست روی خانزاده بلند کردین؟
با شنیدن اسم خانزاده دست و پاشون گم کردن سرجاشون ایستادن بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم اگر صورت من خونی بود صورت اینا هم خونی و داغون بود
پس این یعنی اینکه من نباخته بودم خون کنار لبم رو پاک کردم رو بهشون گفتم
من که گفتم مردن تون و مهر کردین رو به حشمت کردم و گفتم
اینا رو بیارین عمارت ...
خان به حسابشون خوب میرسه به سمت اون زن رفتم بازوشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم
برگرد خونت برگردو دیگه تنها پاتوی جنگل نذار
اون زن با کت من که روی شونه هاش بود به سمت روستا دوید
ما به سمت عمارت رفتیم توی وجودم چیزی شده بود به اسم عشق این که همه چیز به ماهرو ربط میدادم اینکه همه چیزو با ماهرو می سنجیدم برای خودم غیر قابل باور بود
به عمارت که رسیدم پشت سر من اونا هم رسیدن هیاهویی توی حیاط بپاشد همه دورشون جمع شده بودن ...
مهتاب مارال و حتی ماهرو به سمت من که سر و صورتم خونی بود اومدن
مهتاب با نگرانی دستی به صورتم کشید و گفت
_حالت خوبه فراز؟ چه اتفاقی افتاده!
این چه حال و روزیه؟
بدون اینکه جلب توجه کنه دستشو کنار زدم و گفتم
من حالم خوبه اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی
مارال رو به مهتاب گفت
_برو یه چیزی بیار زخمای شوهرتو پاک کن
مهتاب با قدم های بلند به داخل عمارت رفت و خان با اون ابهت همیشگی به سمت من اومد و گفت
_ اینجا چه خبره؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۵k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.