ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۴
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۴
«میخواست بره که دست ظریف دختر بازوشو گرفت...»
+اممم......ممنون......بابت همه چیز...
برگشت و رفت سمت در....
به سختی از جاش بلند شد و آروم قدم برداشت....
در رو باز کرد و سعی کرد از پله ها بره پایین...
؛عزیزم!خوبی؟کجا بودی؟
+عزیزم؟؟.......آآااا.....خب....کارم یکم طول کشید(لبخند)
_باشه....پس بریم اونطرف برای غذا؟
+اوهوم!!
رفتیم سمت میزهای پر شده از غذا ها و دسر های مختلف....بابام کنارم وایساد و لبخند مصنوعی ای تحویلم داد...
&خوبه هان مینجی!ادامه بده(آروم)
نگاه ترسناکی بهش کردمو برگشتم سر جام...
؛لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد بیب....(چشمک)بعد غذا به رقص دعوتت میکنم! به نظرم تا ساعت سه صبح میتونم این مهمونیو ادامه بدم و حسابی نوشیدنی بخورم....
+رقص؟...شت(زمزمه)
لبخند ملیحی بهش زدمو مشغول خوردن شدم...
نیم ساعتی گذشته بود و من هنوز مشغول خوردن همون تکه گوشت توی چنگال بودم...
خدمتکارا میزارو جمع کردن و دختر پسرها آماده رقصیدن شدند.....
ازم خواست ماام بریم پیش بقیه ولی نمیدونستم چطوری بهش بگم که با پای داغونم حتی به زور راه میرم...
رفتیم یه گوشه ی سالن و با ریتم آروم آهنگ شروع به رقص دو نفره کردیم...از درد مچم نفسمو توی سینم حبس میکردم و به زور بیرون میدادمش....
پسر سعی میکرد کار رو دست بگیره و دختر رو با خودش هماهنگ کنه...با نگاه عجیبی که داشت به سر تا پای همراهش زل زده بودو ازش چشم بر نمیداشت...طوری رفتار میکرد انگار کل این مهمونی برای نامزدشه!
دست هاش کمر دختر رو گرفته بودن و شونه هاش میزبان انگشتای ظریفش بود...
مینجی با التماس توی چشماش پسر رو وادار به تموم کردن رقصشون میکرد....دیگه نتونست تحمل کنه و افتاد روی زمین!....
؛مینجی!!
با سه شماره روی هوا معلق بودمو صورتم از درد جمع شده بود....خودمو توی گردنش قایم کردم تا قیافه ی تعجب کرده ی بقیه رو وقتی که دارن توی گوش هم پشت سر هر دومون پچ پچ میکنن نبینم...
وارد اتاق بزرگی با یه دیوار شیشه ای شدیم!...منو گذاشت روی تخت و نشست کنارم...
؛چیشد؟؟خوبی؟
+اوهوم....فکر کنم پام پیچ خورد!
؛یعنی حرکت اشتباه زدیم؟تقصیر من بود...
+نه نه.....بیخیالش...خوبم...
؛به دکتر گفتم بیادو معاینت کنه...
+نمیخواست! حالا همه فکر میکنن حالم خیلی بده
؛مهم نیست....استراحت کن....
دکتر اومدو مچ پامو معاینه کرد...یکم یخ روش گذاشت و بستش.....از خستگی نفهمیدم چطور چشمام بسته شدنو توی اون اتاق خوابم برد....
با حس سنگینی دست کسی دور کمرم چشمامو باز کردم...نمیدونستم چرا این لباس تنمه و وقتی که هوا روشنه روی تخت کنار بیونگ هو دراز کشیدم!!
؛بیدار شدی عروسک؟
«میخواست بره که دست ظریف دختر بازوشو گرفت...»
+اممم......ممنون......بابت همه چیز...
برگشت و رفت سمت در....
به سختی از جاش بلند شد و آروم قدم برداشت....
در رو باز کرد و سعی کرد از پله ها بره پایین...
؛عزیزم!خوبی؟کجا بودی؟
+عزیزم؟؟.......آآااا.....خب....کارم یکم طول کشید(لبخند)
_باشه....پس بریم اونطرف برای غذا؟
+اوهوم!!
رفتیم سمت میزهای پر شده از غذا ها و دسر های مختلف....بابام کنارم وایساد و لبخند مصنوعی ای تحویلم داد...
&خوبه هان مینجی!ادامه بده(آروم)
نگاه ترسناکی بهش کردمو برگشتم سر جام...
؛لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد بیب....(چشمک)بعد غذا به رقص دعوتت میکنم! به نظرم تا ساعت سه صبح میتونم این مهمونیو ادامه بدم و حسابی نوشیدنی بخورم....
+رقص؟...شت(زمزمه)
لبخند ملیحی بهش زدمو مشغول خوردن شدم...
نیم ساعتی گذشته بود و من هنوز مشغول خوردن همون تکه گوشت توی چنگال بودم...
خدمتکارا میزارو جمع کردن و دختر پسرها آماده رقصیدن شدند.....
ازم خواست ماام بریم پیش بقیه ولی نمیدونستم چطوری بهش بگم که با پای داغونم حتی به زور راه میرم...
رفتیم یه گوشه ی سالن و با ریتم آروم آهنگ شروع به رقص دو نفره کردیم...از درد مچم نفسمو توی سینم حبس میکردم و به زور بیرون میدادمش....
پسر سعی میکرد کار رو دست بگیره و دختر رو با خودش هماهنگ کنه...با نگاه عجیبی که داشت به سر تا پای همراهش زل زده بودو ازش چشم بر نمیداشت...طوری رفتار میکرد انگار کل این مهمونی برای نامزدشه!
دست هاش کمر دختر رو گرفته بودن و شونه هاش میزبان انگشتای ظریفش بود...
مینجی با التماس توی چشماش پسر رو وادار به تموم کردن رقصشون میکرد....دیگه نتونست تحمل کنه و افتاد روی زمین!....
؛مینجی!!
با سه شماره روی هوا معلق بودمو صورتم از درد جمع شده بود....خودمو توی گردنش قایم کردم تا قیافه ی تعجب کرده ی بقیه رو وقتی که دارن توی گوش هم پشت سر هر دومون پچ پچ میکنن نبینم...
وارد اتاق بزرگی با یه دیوار شیشه ای شدیم!...منو گذاشت روی تخت و نشست کنارم...
؛چیشد؟؟خوبی؟
+اوهوم....فکر کنم پام پیچ خورد!
؛یعنی حرکت اشتباه زدیم؟تقصیر من بود...
+نه نه.....بیخیالش...خوبم...
؛به دکتر گفتم بیادو معاینت کنه...
+نمیخواست! حالا همه فکر میکنن حالم خیلی بده
؛مهم نیست....استراحت کن....
دکتر اومدو مچ پامو معاینه کرد...یکم یخ روش گذاشت و بستش.....از خستگی نفهمیدم چطور چشمام بسته شدنو توی اون اتاق خوابم برد....
با حس سنگینی دست کسی دور کمرم چشمامو باز کردم...نمیدونستم چرا این لباس تنمه و وقتی که هوا روشنه روی تخت کنار بیونگ هو دراز کشیدم!!
؛بیدار شدی عروسک؟
۲.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.