ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۳
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۳
_ماشین داری؟
+نه
_رانندگی بلدی؟
+نه
_پای سالم داری که باهاش راه بیای؟
+امممم...نه
_پس نمیتونم کل اینجا بغلت کنمو راه برم....ضایعیم...میدونی؟....مخصوصا الان که همراه آقا زاده این عمارتی!
+ت....تو از کجا میدونی؟
_چیو؟
+این که من همراه بیونگ هو ام
_خب.....از وقتی فهمیدم اینجایی نگاهت میکردم....دستتو گرفت و یواشکی باهات حرف زد....خبریه؟
+اممم......اون......خب...بعدا برات میگم....الان میخوای چیکار کنیم؟نصف جمعیت اون بیرون منو تو بغل تو دیدن:/
_گندیه که خودت زدی....میخواستی از ارتفاع ده متری نپری و پاتو شل نکنی....
+اون حداکثر هفت یا هشت متر بود!!بعدم نپریدم که!تقصیر توام هست..اگر نمیکشیدیم پام پیچ نمیخورد...
_اره....فقط اگر اونطرفی می افتادی الان پیش بابابزرگم بودی!
یه دفعه در اتاقو زدنو بلافاصله در باز شد
اومد جلو و نزدیک صورتم شد....فقط چند میلی متر فاصله داشتیم....
با چشمای گرد بهش نگاه میکردم و خودمو عقب کشیده بودم....
یه نفر اومد داخل و با اون صحنه روبه رو شد....صورتامون معلوم نبود...
اومدم حرف بزنم ولی اخم کرد و صورتشو بیشتر نزدیک کرد....
_هیشش...(زمزمه)
مرده که از تعجب نمیدونست چیکار کنه در رو محکم بست و غر غر کنان از اتاق دور شد....
برگشتیم به حالت قبلمون ولی من هنوز تو شک بودم....
_هوففف....نزدیک بود...
+اااا....ف..فکر کنم میتونم راه برم....بریم بیرون؟!(بهت زده)
_مطمئنی؟
+اوهوم....
_دستتو بده...
کمکم کرد بلند شم....آروم راه رفتم و دستشو ول کردم...
_خیلی خب پس کفشاتو بپوش...
+اممم.....دامنمو نگه میداری؟؟به این لباسا عادت ندارم...(لبخند)
_بشین اینجا....
کفشمو گرفت و کمک کرد تا بپوشمش....از خجالت نمیدونستم باید چیکار کنم...فقط تماشا کردم و توی فکر و خیال خودم غرق شدم....
_خیلی خب....من اول میرم بعد تو بیا
+ب...باشه...
«میخواست بره که دست ظریف دختر بازوشو گرفت...»
«کم کار شدیداااا....شرط پارت بعد ده تا لایکه»
_ماشین داری؟
+نه
_رانندگی بلدی؟
+نه
_پای سالم داری که باهاش راه بیای؟
+امممم...نه
_پس نمیتونم کل اینجا بغلت کنمو راه برم....ضایعیم...میدونی؟....مخصوصا الان که همراه آقا زاده این عمارتی!
+ت....تو از کجا میدونی؟
_چیو؟
+این که من همراه بیونگ هو ام
_خب.....از وقتی فهمیدم اینجایی نگاهت میکردم....دستتو گرفت و یواشکی باهات حرف زد....خبریه؟
+اممم......اون......خب...بعدا برات میگم....الان میخوای چیکار کنیم؟نصف جمعیت اون بیرون منو تو بغل تو دیدن:/
_گندیه که خودت زدی....میخواستی از ارتفاع ده متری نپری و پاتو شل نکنی....
+اون حداکثر هفت یا هشت متر بود!!بعدم نپریدم که!تقصیر توام هست..اگر نمیکشیدیم پام پیچ نمیخورد...
_اره....فقط اگر اونطرفی می افتادی الان پیش بابابزرگم بودی!
یه دفعه در اتاقو زدنو بلافاصله در باز شد
اومد جلو و نزدیک صورتم شد....فقط چند میلی متر فاصله داشتیم....
با چشمای گرد بهش نگاه میکردم و خودمو عقب کشیده بودم....
یه نفر اومد داخل و با اون صحنه روبه رو شد....صورتامون معلوم نبود...
اومدم حرف بزنم ولی اخم کرد و صورتشو بیشتر نزدیک کرد....
_هیشش...(زمزمه)
مرده که از تعجب نمیدونست چیکار کنه در رو محکم بست و غر غر کنان از اتاق دور شد....
برگشتیم به حالت قبلمون ولی من هنوز تو شک بودم....
_هوففف....نزدیک بود...
+اااا....ف..فکر کنم میتونم راه برم....بریم بیرون؟!(بهت زده)
_مطمئنی؟
+اوهوم....
_دستتو بده...
کمکم کرد بلند شم....آروم راه رفتم و دستشو ول کردم...
_خیلی خب پس کفشاتو بپوش...
+اممم.....دامنمو نگه میداری؟؟به این لباسا عادت ندارم...(لبخند)
_بشین اینجا....
کفشمو گرفت و کمک کرد تا بپوشمش....از خجالت نمیدونستم باید چیکار کنم...فقط تماشا کردم و توی فکر و خیال خودم غرق شدم....
_خیلی خب....من اول میرم بعد تو بیا
+ب...باشه...
«میخواست بره که دست ظریف دختر بازوشو گرفت...»
«کم کار شدیداااا....شرط پارت بعد ده تا لایکه»
۳.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.