عشق اجباری پارت هیجده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_هیجده #مهدیه_عسگری
نمیدونم چیشد که سرمو تکون دادم که محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید ...
چن روزی گذشت ....اهورا بازم ترسه اینو داشت که من یوقت فرار کنم واسه همین درارو بازم قفل میکرد...منم یکم باهاش بهتر شده بودم ....تو این چن روز انقد بهم محبت میکرد که درونم داشت انقلابی تازه بپا میشد....
داشتم غذا درست میکردم که از پشت محکم بغلم کرد و گونمو سفت بوسید و گفت:خسته نباشی خانومم...لبخندی زدم و گفتم:مرسی....
اومد ناخنک بزنه که محکم کوبیدم رو دستش که اخش دراومد....برگشتم سمتش و گفتم:اهورا؟!...
_جانم...
_میشه امروز بریم بیرون حوصلم سر رفته....
تردید تو چشماش موج میزد....
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:مگه بمن اعتماد نداری ؟!...سرشو انداخت پایین و گفت:خب...
فهمیدم نه هنوز بهم اعتماد نداره...پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:اهورا من بهت فرصت دادم پس فک نکن دنبال فرارم...بعدم ما کارو زندگی داریم...
میدونی چن روزه دانشگاه نرفتیم...مگ تو کار نداری؟!....زندگی نداری؟!....انگار قانع شد که گفت:باشه فردا بر میگردیم تهران...ولی سودا وای به حالت فرار کنی....اونوقته که کل تهران و اجیر میکنم دنبالت بگردن و اونوقت دیگه خودت میدونی... خندیدم و گفتم:نه دیوونه حواسم هست...حالا بریم؟!....لبخندی زد و گفت:اول یه بوس بده...لپمو بوسید و گفت که برم حاضر بشم....انقد خوشحال شدم که پریدم هوا و گفتم:عاشقتممم...چشمای شیطونش و که دیدم فهمیدم چی گفتم و محکم کوبیدم رو دهنم و رفتم بالا که صدای خندش و از پشت سرم شنیدم...
نمیدونم چیشد که سرمو تکون دادم که محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید ...
چن روزی گذشت ....اهورا بازم ترسه اینو داشت که من یوقت فرار کنم واسه همین درارو بازم قفل میکرد...منم یکم باهاش بهتر شده بودم ....تو این چن روز انقد بهم محبت میکرد که درونم داشت انقلابی تازه بپا میشد....
داشتم غذا درست میکردم که از پشت محکم بغلم کرد و گونمو سفت بوسید و گفت:خسته نباشی خانومم...لبخندی زدم و گفتم:مرسی....
اومد ناخنک بزنه که محکم کوبیدم رو دستش که اخش دراومد....برگشتم سمتش و گفتم:اهورا؟!...
_جانم...
_میشه امروز بریم بیرون حوصلم سر رفته....
تردید تو چشماش موج میزد....
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:مگه بمن اعتماد نداری ؟!...سرشو انداخت پایین و گفت:خب...
فهمیدم نه هنوز بهم اعتماد نداره...پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:اهورا من بهت فرصت دادم پس فک نکن دنبال فرارم...بعدم ما کارو زندگی داریم...
میدونی چن روزه دانشگاه نرفتیم...مگ تو کار نداری؟!....زندگی نداری؟!....انگار قانع شد که گفت:باشه فردا بر میگردیم تهران...ولی سودا وای به حالت فرار کنی....اونوقته که کل تهران و اجیر میکنم دنبالت بگردن و اونوقت دیگه خودت میدونی... خندیدم و گفتم:نه دیوونه حواسم هست...حالا بریم؟!....لبخندی زد و گفت:اول یه بوس بده...لپمو بوسید و گفت که برم حاضر بشم....انقد خوشحال شدم که پریدم هوا و گفتم:عاشقتممم...چشمای شیطونش و که دیدم فهمیدم چی گفتم و محکم کوبیدم رو دهنم و رفتم بالا که صدای خندش و از پشت سرم شنیدم...
۱.۷k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.