نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
پارت 5
ا،ت : چرا منو تعقیب میکنی چی از جونم میخواهی
اونا بدون اینکه به حرفش جوابی بدن بهش نزدیک شد که چهرش معلوم شد چهره یکی از اون پسرا براش آشنا بود
ا،ت : بازم تو بهت که گفتم من هیچ علاقه بهت ندارم
پسره : کسی از تو نظر نمیخواد وقتی گفتم ماله منی پس ماله منی
الان اینجا کی میتونه نجاتت بده پس با زبون خوش باهام بیا
ا،ت : بمیرمم با تو هیچ جایی نمیام
میخواست از کنارش رد بشه که اون پسر بازوش رو گرفت هولش داد که باعث شد به ديوار پشت سرش خورد
ا،ت : عوضی چیکار میکنی دردم آومد
پسره : این در برابر دردی که قراره بکشی هیچی نیست
اون پسر داشت با سمت میاومدم میترسی نمیدونست که چیکار باید بکونه که از اینجا خلاص بشه چشماش رو بست و نفس عميقي کشید
که با صدای فردی چشماش رو باز کرد
جونگکوک : خجالت نمیکشی به یه دوختر بچه گیر دادی
پسره : تو دیگه کی هستی
جونگکوک : همون کسی اگه الان گوره تو گم نکنی میدونه باهات چیکار کنه
پسره وقتی دید جونگکوک به سمتش اومد ترسی و از اونجا رفت
ا،ت همینجوری غرق در نگاه جونگکوک بود که اون به سمتش اومد ا،ت
از ترس زود از کوچه خارج شد
{ زمان حال }
ا،ت : اون نجاتم داد فکر کنم نتونست صورت منو ببینه اما من خوب یادمه
چشماش مثل تیله ها مشکی بودن که آدم غرق در نگاه خودش میکرد
اونقدر جذاب بود که نمیتونست چشم ازش بردارم
بعد وقتی توی این کافه شروع به کار کردم دیدمش و فهمیدم که رئیس شرکت روبه روی کافه هست
سوزونهوا : وای دوختر پنج ماه خیلی زیاده هنوز نتونستی فراموشش کنی فکر نکنم بعد از اینم بتونی
ات : باید بتونم منو اون زمین تا آسمون باهم فرق داریم
سوزونهوا : ولی عاشق شدن دست خودت نیست کاره دله
ا،ت : ولش کن نمیخوام در موردش حرف بزنم بیا بریم مادر بزرگم نگران میشه
بعد از خداحافظی از دوست اش به خونه برگشت پدر بزرگ و مادر بزرگ اش خواب بودن بی سر صدا وارد اوتاقش شد
لباس راهتیش رو از روی تخت برداشت و لباسش رو عوض کرد و با خستگی خودش روی تخت انداخت
حرفای سوزونهوا توی ذهنش تکرار میشد چطوری میتونست به قلبش بفهمونه که بهشفکر نکنه با فکر به اون خوابش میبره با فکر اون بیدار میشه پنج ماه همیشه از دور بهش نگاه میکنه اما تا کیه؟
این برای خودم سوال بود .........ادامه دارد
پارت 5
ا،ت : چرا منو تعقیب میکنی چی از جونم میخواهی
اونا بدون اینکه به حرفش جوابی بدن بهش نزدیک شد که چهرش معلوم شد چهره یکی از اون پسرا براش آشنا بود
ا،ت : بازم تو بهت که گفتم من هیچ علاقه بهت ندارم
پسره : کسی از تو نظر نمیخواد وقتی گفتم ماله منی پس ماله منی
الان اینجا کی میتونه نجاتت بده پس با زبون خوش باهام بیا
ا،ت : بمیرمم با تو هیچ جایی نمیام
میخواست از کنارش رد بشه که اون پسر بازوش رو گرفت هولش داد که باعث شد به ديوار پشت سرش خورد
ا،ت : عوضی چیکار میکنی دردم آومد
پسره : این در برابر دردی که قراره بکشی هیچی نیست
اون پسر داشت با سمت میاومدم میترسی نمیدونست که چیکار باید بکونه که از اینجا خلاص بشه چشماش رو بست و نفس عميقي کشید
که با صدای فردی چشماش رو باز کرد
جونگکوک : خجالت نمیکشی به یه دوختر بچه گیر دادی
پسره : تو دیگه کی هستی
جونگکوک : همون کسی اگه الان گوره تو گم نکنی میدونه باهات چیکار کنه
پسره وقتی دید جونگکوک به سمتش اومد ترسی و از اونجا رفت
ا،ت همینجوری غرق در نگاه جونگکوک بود که اون به سمتش اومد ا،ت
از ترس زود از کوچه خارج شد
{ زمان حال }
ا،ت : اون نجاتم داد فکر کنم نتونست صورت منو ببینه اما من خوب یادمه
چشماش مثل تیله ها مشکی بودن که آدم غرق در نگاه خودش میکرد
اونقدر جذاب بود که نمیتونست چشم ازش بردارم
بعد وقتی توی این کافه شروع به کار کردم دیدمش و فهمیدم که رئیس شرکت روبه روی کافه هست
سوزونهوا : وای دوختر پنج ماه خیلی زیاده هنوز نتونستی فراموشش کنی فکر نکنم بعد از اینم بتونی
ات : باید بتونم منو اون زمین تا آسمون باهم فرق داریم
سوزونهوا : ولی عاشق شدن دست خودت نیست کاره دله
ا،ت : ولش کن نمیخوام در موردش حرف بزنم بیا بریم مادر بزرگم نگران میشه
بعد از خداحافظی از دوست اش به خونه برگشت پدر بزرگ و مادر بزرگ اش خواب بودن بی سر صدا وارد اوتاقش شد
لباس راهتیش رو از روی تخت برداشت و لباسش رو عوض کرد و با خستگی خودش روی تخت انداخت
حرفای سوزونهوا توی ذهنش تکرار میشد چطوری میتونست به قلبش بفهمونه که بهشفکر نکنه با فکر به اون خوابش میبره با فکر اون بیدار میشه پنج ماه همیشه از دور بهش نگاه میکنه اما تا کیه؟
این برای خودم سوال بود .........ادامه دارد
۲.۰k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.