نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
پارت 4
سوزونهوا : تو که گفتی حسی بهش نداری
ا،ت : بازم که شروع کردی
سوزونهوا : چرا نمیخواهی قبول کنی که دوستش داری
ا،ت : اینطوری نیست
سوزونهوا : مگه دوست نیستیم چرا نمیخواهی بهم بگی
ا،ت : بهت میگم اما الانه که صدای رئیس در بیاد بعدن برات تعریف میکنم
سوزونهوا به داخل کافه رفت و ا،ت مشغول جم کردن فنجون های قهوه که بیرون بود شد
وارد کافه شد و به سمت آشپزخونه میرفت که با حرف رئیس اش ایستاد
و به سمتش برگشت
رئیس : ا،ت امروز شستن ظرفا تو انجام بده
ا،ت : ولی کار من گارسونیه نه ظرف شور
رئیس : من رئیسم و مک میگم که چیکار کنی حالا برو توی آشپزخونه
ات با غر غر وارد آشپزخونه شد و پیش بند بست و مشغول شستن ظرفا شد تمام روز روی با شستن ظرفا گذروند
ساعت کاریش تموم شده بود لباس گارسونیش رو با لباس خوداش عوض کرد و از کافه بیرون رفت که سوزونهوا جلوی در کافه منتظرش بود
ا،ت : تو هنوز منتظر من بودی
سوزونهوا به سمت اومد و بازوش رو گرفت
سوزونهوا : آره منتظر بودم بازم امروز این رئیس به تو گیر داده بود
ا،ت : آره عوضی مجبورم کرده همه ظرفا رو بشورم
سوزونهوا : حالا باید همه چی رو برام تعریف کنی
با هم به پارک نزدیک به اون کافه رفتن و روی نیمکت نشستن
ا،ت : چیزی برای تعریف نیست اما تو چیمیخواهی بشنوی
سوزونهوا : تو واقعا از اون پسر خوشت میاد
ا،ت : اره
سوزونهوا : چطوری میدونی اون کیه یه نگاه به اون ساختمان بنداز رئیس اون شرکت و مهم تر از اون تفاوت سنی شما ده ساله
ا،ت : من همه اینا رو میدونم برای همین دارم انکارش میکنم و سعي میکنم از ذهنم بیرونش کنم اما نمیتونم وقتی میبینمش قلبم تند میزنه
هر روز بخاطر اینکه اون ببینم زود از خواب بیدار میشم
تمام روز بخاطر اینکه شب از شرکت بیاد بیرون و من ببینمش میگذرونم
دست خودم نیست
سوزونهوا : از کی فهميدی که عاشقش شدی
ا،ت : به عشق در نگاه اول اعتقاد داری وقتی توی رستوران کار میکردن یه شب وقتی از سرکار برمیگشتم دیدمش
{پنج ماه قبل }
مثل همیشه بازم اضافه کاری بود یا خستگی تمام کارش رو تموم کرد
و از رستوران خارج شد همیشه از اون کوچه تاریک رد میشد
اما امشب حس میکردن فردی داره پشت سرش راه میکرد
قدم هاش رو تند کرد توی کوچه ها میرفت تا گمش کنه ترسه بدی داشت
همینجور میدوید که به کوچه بنبستی رسید
وقتی به پشت سرش نگاه کرد اون فرد به سمتش می اومد
به دوربرش نگاه کرد فقد به در ديده میشه مثل در پشتی یه بار بود
انقدر دویده بود که حتا نمیدونست کجاست
میترسی اما نباید ترسش رو نشون میداد برای همین با اعتماد به نفس گفت...........ادامه دارد
میدونم پارت ها خیلی کم شد اما ویس اجازه نمیده پارت ها طولانی بزارم
پارت 4
سوزونهوا : تو که گفتی حسی بهش نداری
ا،ت : بازم که شروع کردی
سوزونهوا : چرا نمیخواهی قبول کنی که دوستش داری
ا،ت : اینطوری نیست
سوزونهوا : مگه دوست نیستیم چرا نمیخواهی بهم بگی
ا،ت : بهت میگم اما الانه که صدای رئیس در بیاد بعدن برات تعریف میکنم
سوزونهوا به داخل کافه رفت و ا،ت مشغول جم کردن فنجون های قهوه که بیرون بود شد
وارد کافه شد و به سمت آشپزخونه میرفت که با حرف رئیس اش ایستاد
و به سمتش برگشت
رئیس : ا،ت امروز شستن ظرفا تو انجام بده
ا،ت : ولی کار من گارسونیه نه ظرف شور
رئیس : من رئیسم و مک میگم که چیکار کنی حالا برو توی آشپزخونه
ات با غر غر وارد آشپزخونه شد و پیش بند بست و مشغول شستن ظرفا شد تمام روز روی با شستن ظرفا گذروند
ساعت کاریش تموم شده بود لباس گارسونیش رو با لباس خوداش عوض کرد و از کافه بیرون رفت که سوزونهوا جلوی در کافه منتظرش بود
ا،ت : تو هنوز منتظر من بودی
سوزونهوا به سمت اومد و بازوش رو گرفت
سوزونهوا : آره منتظر بودم بازم امروز این رئیس به تو گیر داده بود
ا،ت : آره عوضی مجبورم کرده همه ظرفا رو بشورم
سوزونهوا : حالا باید همه چی رو برام تعریف کنی
با هم به پارک نزدیک به اون کافه رفتن و روی نیمکت نشستن
ا،ت : چیزی برای تعریف نیست اما تو چیمیخواهی بشنوی
سوزونهوا : تو واقعا از اون پسر خوشت میاد
ا،ت : اره
سوزونهوا : چطوری میدونی اون کیه یه نگاه به اون ساختمان بنداز رئیس اون شرکت و مهم تر از اون تفاوت سنی شما ده ساله
ا،ت : من همه اینا رو میدونم برای همین دارم انکارش میکنم و سعي میکنم از ذهنم بیرونش کنم اما نمیتونم وقتی میبینمش قلبم تند میزنه
هر روز بخاطر اینکه اون ببینم زود از خواب بیدار میشم
تمام روز بخاطر اینکه شب از شرکت بیاد بیرون و من ببینمش میگذرونم
دست خودم نیست
سوزونهوا : از کی فهميدی که عاشقش شدی
ا،ت : به عشق در نگاه اول اعتقاد داری وقتی توی رستوران کار میکردن یه شب وقتی از سرکار برمیگشتم دیدمش
{پنج ماه قبل }
مثل همیشه بازم اضافه کاری بود یا خستگی تمام کارش رو تموم کرد
و از رستوران خارج شد همیشه از اون کوچه تاریک رد میشد
اما امشب حس میکردن فردی داره پشت سرش راه میکرد
قدم هاش رو تند کرد توی کوچه ها میرفت تا گمش کنه ترسه بدی داشت
همینجور میدوید که به کوچه بنبستی رسید
وقتی به پشت سرش نگاه کرد اون فرد به سمتش می اومد
به دوربرش نگاه کرد فقد به در ديده میشه مثل در پشتی یه بار بود
انقدر دویده بود که حتا نمیدونست کجاست
میترسی اما نباید ترسش رو نشون میداد برای همین با اعتماد به نفس گفت...........ادامه دارد
میدونم پارت ها خیلی کم شد اما ویس اجازه نمیده پارت ها طولانی بزارم
۱.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.