{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
پارت 7
با برداشتن منوی به آشپز خونه رفت و سفارش رو داد و مشغول گرفتن بقيه سفارش ها شد از دوست اش خواهش کرده بود .
که قهوه رو برای جونگکوک ببره از این رفتار جونگکوک خیلی حرصش گرفته بود جونگکوک بعد از خوردن قهوه اش از کافه خارج شد
تقریبا هوا تاریک بود راننده در ماشین رو براش باز کرد و سوار ماشینش شد
جونگکوک : اون دوختری که راجبش تحقیق کردی رو فردا شب به بار همیشهگی که من میرم بیار
راننده : چشم قربان
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{یک شب بعد
ات......
وقتی داشتم از سره کار برمیگشتم یه ون مشکی جلوی وایستاد
و یه مرد ازش پیاده شد چهرش برام آشنا بود وقتی درست به صورتش دقت کردم فهمیدم که راننده جئون جونگکوک
ا،ت : شما کی هستین
راننده : من راننده آقای جئون جونگکوک
ا،ت : با من چیکار داری
راننده : آقای جئون میخواهن شمارو ببینن
ا،ت : چرا آقاي جئون میخوان منو ببینن
راننده : من اطلاعی ندارم از خودشون بپرسین
ا،ت : من با کسی که نمیشناسم جایی نمیرم
راننده : خانم با زبون خوش باهامون بیایین
ا،ت بدون گوش دادن به حرف راننده خواست بره که با حرفش برگشت
راننده : آقای جئون گفتن اگه میترسید اشکالي نداره
ا،ت : من از کسی نمیترسم باشه برین ببینیم آقای جئون چیمیگن
سوار ون مشکی شد و بعد از چند مین ماشین وایستاد و راننده در ماشین رو براش باز کرد
راننده : بفرمایید
از ون مشکی پیاده شد وارد بار شد از بوی الکل و سیگار توی اون محیط بود احساس خفگی میکرد با تعجب به دوربر اش نگاه میکرد تا حالا همچین جایی نیامده بود از وسط بار گذشت
و دنبال اون راننده به یکی از اتاق های که میشد گفت اوتاق VIP اون بار بود رفت
به وضوح خنده ها حرفای دوخترا که اونجا بودن رو میشنید که میگفتن
دوختر : این دیگه کیه لباسشو ببین انگار گداست کی اینو اینجا راه داده
دوختر : ایش کیفشو ببین انگار از توی اشغال برداشته
با شنیدن حرفا و پچ،پچ های دخترای اونجا خیلی عصبانی شد با راننده وارد
اوتاق شد و به جونگکوک که روی یکی از کاناپه های اونجا نشسته بود نگاه کرد جونگکوک با دیدن اونا به دخترای کنارش نشست بودن اشاره کرد برن بیرون........ادامه دارد
پارت 7
با برداشتن منوی به آشپز خونه رفت و سفارش رو داد و مشغول گرفتن بقيه سفارش ها شد از دوست اش خواهش کرده بود .
که قهوه رو برای جونگکوک ببره از این رفتار جونگکوک خیلی حرصش گرفته بود جونگکوک بعد از خوردن قهوه اش از کافه خارج شد
تقریبا هوا تاریک بود راننده در ماشین رو براش باز کرد و سوار ماشینش شد
جونگکوک : اون دوختری که راجبش تحقیق کردی رو فردا شب به بار همیشهگی که من میرم بیار
راننده : چشم قربان
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{یک شب بعد
ات......
وقتی داشتم از سره کار برمیگشتم یه ون مشکی جلوی وایستاد
و یه مرد ازش پیاده شد چهرش برام آشنا بود وقتی درست به صورتش دقت کردم فهمیدم که راننده جئون جونگکوک
ا،ت : شما کی هستین
راننده : من راننده آقای جئون جونگکوک
ا،ت : با من چیکار داری
راننده : آقای جئون میخواهن شمارو ببینن
ا،ت : چرا آقاي جئون میخوان منو ببینن
راننده : من اطلاعی ندارم از خودشون بپرسین
ا،ت : من با کسی که نمیشناسم جایی نمیرم
راننده : خانم با زبون خوش باهامون بیایین
ا،ت بدون گوش دادن به حرف راننده خواست بره که با حرفش برگشت
راننده : آقای جئون گفتن اگه میترسید اشکالي نداره
ا،ت : من از کسی نمیترسم باشه برین ببینیم آقای جئون چیمیگن
سوار ون مشکی شد و بعد از چند مین ماشین وایستاد و راننده در ماشین رو براش باز کرد
راننده : بفرمایید
از ون مشکی پیاده شد وارد بار شد از بوی الکل و سیگار توی اون محیط بود احساس خفگی میکرد با تعجب به دوربر اش نگاه میکرد تا حالا همچین جایی نیامده بود از وسط بار گذشت
و دنبال اون راننده به یکی از اتاق های که میشد گفت اوتاق VIP اون بار بود رفت
به وضوح خنده ها حرفای دوخترا که اونجا بودن رو میشنید که میگفتن
دوختر : این دیگه کیه لباسشو ببین انگار گداست کی اینو اینجا راه داده
دوختر : ایش کیفشو ببین انگار از توی اشغال برداشته
با شنیدن حرفا و پچ،پچ های دخترای اونجا خیلی عصبانی شد با راننده وارد
اوتاق شد و به جونگکوک که روی یکی از کاناپه های اونجا نشسته بود نگاه کرد جونگکوک با دیدن اونا به دخترای کنارش نشست بودن اشاره کرد برن بیرون........ادامه دارد
۱.۹k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.