عشق آغشته به خون
'عشق آغشته به خون '
P⁷³
سرم رو از رو سینهاش برداشتم پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش،دستاش رو قاب صورتم کرد و تک تک اجزای صورتم رو بوسید و با رسیدن به لبم،سرش رو نزدیکتر آورد و لبش رو گذاشت روی لبم،طعم لباش،بهشت زمینی بود برام.
آرزوم آن لحظه برای همه عاشقا این بود که وجودشون و روحشون برای همیشه از هم باشند،امیدوار بودم اونها هم تونسته باشن طعم لبهای معشوقهشون رو بچشن.
_________
گرچند مرور خاطرات قبل فقط میتونست مارو غمگین و ناراحت کنه اما میخواستم مرورش کنم و یادی کنم از گذشته نه چندان دور.
ما برگشتیم به نیلماه،تهیونگ قضیه رو فهمیده بود متاسفانه باباش بود قاتل مامانش تهیونگ بعد از برگشتن به قصر تونست خودش رو به شاهیی برسونه،بابا تهیونگ با اینکه خسته شده بود بعد از برگشتن تهیونگ به طورکلی نیلماه رو ترک کرد،تهیونگ اون شب بدون رحم کردن به ادوین اون رو به قتل رسوند،تهیونگ با هفت ضربت شمشیر ادوین رو کشته بود درست به تعدای خودمان،من،تهیونگ، جان،آیماه، چویسان، مامانم، و فرشته تو بطن آیماه.
قضیه از این قرار بود که سومین اونروز بهموقع رسیده و تونسته بود با کمک مامانش که یه پزشک بازنشسته بود تهیونگ و جان رو که هردو داشتن نفسهای آخرشون رو میکشیدن نجات بدند،بعد از خوب شدنشون هردو تصمیم میگیرند تا منو پیدا کنن،چون ادوین به قصر خانوادهگیشون نرفته بود پس کار برای تهیونگ و جان سخت شده بود ولی با پیدا کردن یکی از افراد ادوین که تو شهر مشغول زورگویی و خرید و فروش برده بود تونستن تا قصر مخفی یا همون مخفیگاه ادوین رو پیدا کنن،و بالاخره اون شب زمانش رسیده بود تا به ادوین این شانس رو بدن تا طعم تلخ و بدبختی و مُردن و برای یکبار و همیشگی بچشه.
بعد از مُردن و فهمیدن حقیقت که سالها از چشمها و گوشهای مردم پنهون شده بود،تهیونگ رو به شاهی پذیرفتن و خاندان 'لی' به کلی از بین رفت.
با صدا همزمان بسته شدن در و گریه بچه از خیالاتم بیرون اومدم و بدن خستهمو به سمت تهیونگ که دختر کوچولومون تو بغلش بود چرخوندم.
تهیونگ:اینجایی،خیلی دنبالت گشتم،یونجو گریه میکنه
به سمت رفتم و یونجو رو از بغلش گرفتم و با یه دستم سرش رو نوازش کردم،یونجو سه ماهش بود ولی ضعیفتر از همسنوسالهاش،شاید چون تو زمان بارداری کلی بدبختی کشیدم.
جینآئه:باشه خودم آرومش میکنم،لباسا رسیده بهتره حاظر بشی.
تهیونگ:به تنهایی میتونی از پسش بربیای؟
جینآئه:معلومه،حاظر شو بعدش تو حواست به یونجو باشه من حاظر بشم.
تهیونگ:باشه پس چند دقیقه صبر کن.
به سمت جعبه روی تخت رفت و درب همهشون رو باز کرد تا لباسش رو پیدا کنه،بعد از پیدا کردنشون برداشتشون رفت تا عوض کنه.
جینآئه:از الان میخوای بابا رو اذیت کنی،شیطون
با انگشت اشارهام روی دماغش زدم و لبخندی به واکنش گوشه لبم نشست،با دستای کوچیکش چشمای بستهشدهاش رو مالید،و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد.
جینآئه:دلت واسه مامانی تنگ شده بود.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
دوسش داشتین
#جمهوری_اسلامی
P⁷³
سرم رو از رو سینهاش برداشتم پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش،دستاش رو قاب صورتم کرد و تک تک اجزای صورتم رو بوسید و با رسیدن به لبم،سرش رو نزدیکتر آورد و لبش رو گذاشت روی لبم،طعم لباش،بهشت زمینی بود برام.
آرزوم آن لحظه برای همه عاشقا این بود که وجودشون و روحشون برای همیشه از هم باشند،امیدوار بودم اونها هم تونسته باشن طعم لبهای معشوقهشون رو بچشن.
_________
گرچند مرور خاطرات قبل فقط میتونست مارو غمگین و ناراحت کنه اما میخواستم مرورش کنم و یادی کنم از گذشته نه چندان دور.
ما برگشتیم به نیلماه،تهیونگ قضیه رو فهمیده بود متاسفانه باباش بود قاتل مامانش تهیونگ بعد از برگشتن به قصر تونست خودش رو به شاهیی برسونه،بابا تهیونگ با اینکه خسته شده بود بعد از برگشتن تهیونگ به طورکلی نیلماه رو ترک کرد،تهیونگ اون شب بدون رحم کردن به ادوین اون رو به قتل رسوند،تهیونگ با هفت ضربت شمشیر ادوین رو کشته بود درست به تعدای خودمان،من،تهیونگ، جان،آیماه، چویسان، مامانم، و فرشته تو بطن آیماه.
قضیه از این قرار بود که سومین اونروز بهموقع رسیده و تونسته بود با کمک مامانش که یه پزشک بازنشسته بود تهیونگ و جان رو که هردو داشتن نفسهای آخرشون رو میکشیدن نجات بدند،بعد از خوب شدنشون هردو تصمیم میگیرند تا منو پیدا کنن،چون ادوین به قصر خانوادهگیشون نرفته بود پس کار برای تهیونگ و جان سخت شده بود ولی با پیدا کردن یکی از افراد ادوین که تو شهر مشغول زورگویی و خرید و فروش برده بود تونستن تا قصر مخفی یا همون مخفیگاه ادوین رو پیدا کنن،و بالاخره اون شب زمانش رسیده بود تا به ادوین این شانس رو بدن تا طعم تلخ و بدبختی و مُردن و برای یکبار و همیشگی بچشه.
بعد از مُردن و فهمیدن حقیقت که سالها از چشمها و گوشهای مردم پنهون شده بود،تهیونگ رو به شاهی پذیرفتن و خاندان 'لی' به کلی از بین رفت.
با صدا همزمان بسته شدن در و گریه بچه از خیالاتم بیرون اومدم و بدن خستهمو به سمت تهیونگ که دختر کوچولومون تو بغلش بود چرخوندم.
تهیونگ:اینجایی،خیلی دنبالت گشتم،یونجو گریه میکنه
به سمت رفتم و یونجو رو از بغلش گرفتم و با یه دستم سرش رو نوازش کردم،یونجو سه ماهش بود ولی ضعیفتر از همسنوسالهاش،شاید چون تو زمان بارداری کلی بدبختی کشیدم.
جینآئه:باشه خودم آرومش میکنم،لباسا رسیده بهتره حاظر بشی.
تهیونگ:به تنهایی میتونی از پسش بربیای؟
جینآئه:معلومه،حاظر شو بعدش تو حواست به یونجو باشه من حاظر بشم.
تهیونگ:باشه پس چند دقیقه صبر کن.
به سمت جعبه روی تخت رفت و درب همهشون رو باز کرد تا لباسش رو پیدا کنه،بعد از پیدا کردنشون برداشتشون رفت تا عوض کنه.
جینآئه:از الان میخوای بابا رو اذیت کنی،شیطون
با انگشت اشارهام روی دماغش زدم و لبخندی به واکنش گوشه لبم نشست،با دستای کوچیکش چشمای بستهشدهاش رو مالید،و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد.
جینآئه:دلت واسه مامانی تنگ شده بود.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
دوسش داشتین
#جمهوری_اسلامی
- ۲۲.۶k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط