نوری در زندگی
#p5
سوفیا یواشکی به سمت آسانسور رفت تا قبلش داشت ماریا رو میپیچوند و اونم گیر داده بود که کجا بوده و اونم گفت دسشویی بوده بلاخره به طبقه مورد نظرش رسید کیلید رو چرخوند و وارد اتاق شد و سینی رو رو میزی که اونجا بود
سوفیا:برات غذا آوردم
یواشکی پرونده اون پسر رو آورده بود شاید خطرناک باشه ولی مگه مهمه اون یه دکتره که باید وظیفشو انجام بده سمت تاریکی رفت با دیدن اون مرد که به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود رو تخت کمی با فاصله نشست و بهش خیره شد
کوک:انقدر جذابم؟
سوفیا اخمی کرد و بلند شد از رو تخت که دستش محکم گرفته شد و کشیده شد به طرف کوک انقدر یهویی بود مغزش هنگ کرد کوک چشماشو باز کرد و به دخترک خیره شد
کوک:چرا دوباره برگشتی؟
سوفیا بلاخره به خودش اومد
سوفیا:برات غذا آوردم بعدشم من یه دکترم و با بیمارایی مثل تو زیاد سرکار داشتم و وظیفمه درمانت کنم
سوفیا دستشو از تو دست کوک کشید و بلند شد وایستاد که همون موقع اون مرد با حالت تمسخر مانند شروع کرد خندیدن
کوک:آخه تویه جوجه چطوری میتونی حال منو خوب کنی برو بگو یکی بزرگتر از خودت بیاد
کوک بلند شد سمت میز رفت و رو صندلی نشست
سوفیا:هی من این همه کار نکردم که بهم بگی برم یکی دیگه بیاد هیچکس تو رو قبول نمیکنه
کوک همونطور که قاشق غذا رو میبرد جلو دهنش گفت
کوک:هنوز یک روزم نگذشته ولی تو حسابی گستاخ شدی
دخترک دستشو به دو طرف پهلوش گرفت و با پررویی تمام گفت
سوفیا:من گستاخ نیستم این تویی که خودتو دسته بالا گرفتی هیچکس آدمی مثل تو رو قبول نمیکنه
کوک:توهم قبول نکن(بم)
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.