عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:4
یهو خوابوند تو گوشم ،
+چته عفر*یته (داد)
^ زهر*مار حقته ، الان حالیت میکنم!.....
یهو گرفت از موهام و چرخوند،
+آیی ول کن روانی ول کن،(داد)
همین جور موهام رو میکشید حس میکردم الان که موهام از جاش بکنه ،
که یهو موهام رو ول کرد، بالا نگاه کردم که دیدم اون پسره جونکوک دست دختره رو گرفته،
_داشتی چه غلطی میکردی چیسو،
^جونکوک دستم رو ول کن ،
_اول بگو داشتی سر ات چه بلایی میاوردی بعد،
^من دوست دارم جونکوک این رو بفهم،نمیتونم پیش این دختر تحملت کنم(گریه)
_ولی من دوستت ندارم من ات رو دوست دارم چیسو حالیته نه معلومه که نه ،(داد)
+.......
جونکوک دست چیسو رو ول کرد چیسو هم مثل زد زیر گریه و از اتاق رفت....
+چرا اینطوری باهاش رفتار میکنی تو که من رو دوست نداری ، برای چی اینجوری میکنی؟
_ پس فکر میکنی برای چی تو رو اوردم اینجا بخاطر اینکه از دست اون راحت شم،
+اما تو من رو دزدیدی!
_ندزدیدم ، خریدمت!
+ها؟خریدمت یعنی چی ؟ چی داری میگی؟ مگه من پفک چیپسم که خریدی؟!
_پس پدرت هیچی بهت نگفته نه؟(نیشخند)
جونکوک رفت طرف تخت و نشست روش،
+چی رو نگفته؟
_ اون تو شرط باخت ، و از اونجایی که هیچی واسه دادن نداشت تورو بهم فروخت منم گفتم چه بهتر حالا که تو رو خریدم از دست اون هر*زه راحت میشم ،
+یعنی به همین راحتی من رو کنار گذاشت(زیر لب)
_چیزی گفتی؟
در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم نه !
_مطمئنی؟
+خب به حال تو چه فرقی میکنه عو*ضی(داد و زد زیر گریه)
_ سر من داد نزن مگه تقصیر منه بابات اینکار کرد(داد)
+تو میتونستی قبول نکنی (گریه)
_ گریه نکن ، تو فقط یه عروسکی که به اونا نشونت بدم تا اون هر*زه دیگه بهم نچسبه،
پسره این رو گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست جوری که اتاق لرزید ،
همون جا نشستم رو زمین و گریه هن شروع شد ، هیچ کاری نمیتونستم بکنم ، فقط گریه میکردم که سیاهییییی..........
★★★★★★★★★★
چشام رو بزور باز کردم که با چهره ی نیشخند زده ی جونکوک روبه رو شدم ،
_چشمات رو باز کردی پرنسس خانم (نیشخند )
+به من نگو پرنسس،
_تعیین تکلیف هم میکنه ، زِر*تی ،
+............
_من میرم ،
خواست بره که .....
+چرا ؟
_چی چرا؟
+چرا میخوای با من ازدواج کنی درصورتی که به منم علاقه نداری !
_چون تو قابل تحمل تری !
و بعد پسره از اتاق رفت بیرون ،
پرش زمانی به شب :
دیگه شب شده بود از اتاق اومدم بیرون ،
رفتم اتاق جونکوک ،
دیدم رو تخت دراز کشیده و دستاش رو گذاشته رو چشماش،
پس برگشتم که یهو .......
ادامه دارد........
Part:4
یهو خوابوند تو گوشم ،
+چته عفر*یته (داد)
^ زهر*مار حقته ، الان حالیت میکنم!.....
یهو گرفت از موهام و چرخوند،
+آیی ول کن روانی ول کن،(داد)
همین جور موهام رو میکشید حس میکردم الان که موهام از جاش بکنه ،
که یهو موهام رو ول کرد، بالا نگاه کردم که دیدم اون پسره جونکوک دست دختره رو گرفته،
_داشتی چه غلطی میکردی چیسو،
^جونکوک دستم رو ول کن ،
_اول بگو داشتی سر ات چه بلایی میاوردی بعد،
^من دوست دارم جونکوک این رو بفهم،نمیتونم پیش این دختر تحملت کنم(گریه)
_ولی من دوستت ندارم من ات رو دوست دارم چیسو حالیته نه معلومه که نه ،(داد)
+.......
جونکوک دست چیسو رو ول کرد چیسو هم مثل زد زیر گریه و از اتاق رفت....
+چرا اینطوری باهاش رفتار میکنی تو که من رو دوست نداری ، برای چی اینجوری میکنی؟
_ پس فکر میکنی برای چی تو رو اوردم اینجا بخاطر اینکه از دست اون راحت شم،
+اما تو من رو دزدیدی!
_ندزدیدم ، خریدمت!
+ها؟خریدمت یعنی چی ؟ چی داری میگی؟ مگه من پفک چیپسم که خریدی؟!
_پس پدرت هیچی بهت نگفته نه؟(نیشخند)
جونکوک رفت طرف تخت و نشست روش،
+چی رو نگفته؟
_ اون تو شرط باخت ، و از اونجایی که هیچی واسه دادن نداشت تورو بهم فروخت منم گفتم چه بهتر حالا که تو رو خریدم از دست اون هر*زه راحت میشم ،
+یعنی به همین راحتی من رو کنار گذاشت(زیر لب)
_چیزی گفتی؟
در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم نه !
_مطمئنی؟
+خب به حال تو چه فرقی میکنه عو*ضی(داد و زد زیر گریه)
_ سر من داد نزن مگه تقصیر منه بابات اینکار کرد(داد)
+تو میتونستی قبول نکنی (گریه)
_ گریه نکن ، تو فقط یه عروسکی که به اونا نشونت بدم تا اون هر*زه دیگه بهم نچسبه،
پسره این رو گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست جوری که اتاق لرزید ،
همون جا نشستم رو زمین و گریه هن شروع شد ، هیچ کاری نمیتونستم بکنم ، فقط گریه میکردم که سیاهییییی..........
★★★★★★★★★★
چشام رو بزور باز کردم که با چهره ی نیشخند زده ی جونکوک روبه رو شدم ،
_چشمات رو باز کردی پرنسس خانم (نیشخند )
+به من نگو پرنسس،
_تعیین تکلیف هم میکنه ، زِر*تی ،
+............
_من میرم ،
خواست بره که .....
+چرا ؟
_چی چرا؟
+چرا میخوای با من ازدواج کنی درصورتی که به منم علاقه نداری !
_چون تو قابل تحمل تری !
و بعد پسره از اتاق رفت بیرون ،
پرش زمانی به شب :
دیگه شب شده بود از اتاق اومدم بیرون ،
رفتم اتاق جونکوک ،
دیدم رو تخت دراز کشیده و دستاش رو گذاشته رو چشماش،
پس برگشتم که یهو .......
ادامه دارد........
۲۱۱
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.