رمان یادت باشد ۲۳۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_پنج
نیم نگاهی به پدرم میانداختم و بی صدا گریه میکردم. دلم طاقت نیاورد. پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم. نگران نباش، چیزی خاصی نیست. اما این زنگ زدن ها خیلی نگرانم می کرد.
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ از عروسیشان، از اوایل زندگی، از یه دنیا آمدن ما. گفت: وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من تموم شد و اومدم قزوین. تو که از دیوار راست بالا میرفتی، یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود، اما مامانت میگفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بذار بعداً وقتی عروس شدی موهات رو بلند کن. کلاس سوم که شدی، برعکس همهٔ دخترا که تو این سن عاشق موی بلند و لباس های پفدار چینچینی هستن، تو دوست داشتی چادر سر کنی. ما میگفتم تو بچهای، نمیتونی چادر رو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شدن، بهتره برای چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم. خیلی خوش حال شدی. وقتی رفتیم داخل مغازه، یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت رو انتخاب کردی. این طوری شد که از حرم امام رضا(ع) به بعد چادر سر کردی.
پدرم درست میگفت. من از بچگی عاشق چادر بودم. البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی دوران بچگی های من که در سفر مشهد به آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد مادرم از بچگی کنید تعریف کردن: حمید همیشه میگفت دوست دارم م عابد زاده بشم. به فوتبال علاقه داشت. کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادرهاش فوتبال بازی میکرد. یا با لاستیک های کهنه، تَکل بازی میکردن. لاستیک را توی کوچه با .....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
نیم نگاهی به پدرم میانداختم و بی صدا گریه میکردم. دلم طاقت نیاورد. پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم. نگران نباش، چیزی خاصی نیست. اما این زنگ زدن ها خیلی نگرانم می کرد.
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ از عروسیشان، از اوایل زندگی، از یه دنیا آمدن ما. گفت: وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من تموم شد و اومدم قزوین. تو که از دیوار راست بالا میرفتی، یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود، اما مامانت میگفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بذار بعداً وقتی عروس شدی موهات رو بلند کن. کلاس سوم که شدی، برعکس همهٔ دخترا که تو این سن عاشق موی بلند و لباس های پفدار چینچینی هستن، تو دوست داشتی چادر سر کنی. ما میگفتم تو بچهای، نمیتونی چادر رو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شدن، بهتره برای چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم. خیلی خوش حال شدی. وقتی رفتیم داخل مغازه، یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت رو انتخاب کردی. این طوری شد که از حرم امام رضا(ع) به بعد چادر سر کردی.
پدرم درست میگفت. من از بچگی عاشق چادر بودم. البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی دوران بچگی های من که در سفر مشهد به آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد مادرم از بچگی کنید تعریف کردن: حمید همیشه میگفت دوست دارم م عابد زاده بشم. به فوتبال علاقه داشت. کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادرهاش فوتبال بازی میکرد. یا با لاستیک های کهنه، تَکل بازی میکردن. لاستیک را توی کوچه با .....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
- ۱۲.۶k
- ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط