عشق درسایه سلطنت پارت101
من شکست رو نمیپذیرفتم و اونم انگار همین طور بود..همه نگاه ها بهمون بود و صدای پچ پچ هایی به گوش میرسید.
شمشیرش سمت سرم اومد..مثل ديشب تهیونگ سر خم شد و خیلی سریع با پا توی شکم کندیس زدم که شمشیرش از دستش افتاد..
خم شد برش داره که شمشیرم رو روی گردنش گذاشتم
همونجور موند.
صدای دست تهیونگ به گوش رسید که یک بار بهم کوبیده شد. دوبار... سه بار و کم کم تند شد و صدای دست بقیه هم
همراهش شدن با نفس نفس لبخند رضایت بخشی روی لب آوردم و شمشیر رو از گردن کندیس برداشتم و روی زمین انداختم و چشمام رو چند لحظه ای بستم..
کندیس هم بلند شد و شروع کرد به دست زدن برام و بعد
تعظیمی به تهیونگ کرد و سریع رفت..
انگار باخت خیلی به مضاقش خوش نیومده بود.
جسیکا : واای خداا.. واقعا عالی بود.
کاترین : تبریک میگم بانو مری.. خیلی خوب بود
بهشون لبخندی زدم قیافه 4 اعجوبه دیدنی بود. انگار میخواستن خفه ام کنن.. بيشعورا..از اینا هرکاری بگی بر میاد.. من که میدونم علم کردن این دختره کندیسم کار ایناست.
تهیونگ : بسیار عالی بانو مری...
نگاه پر غرور و با لبخندم رو روش کشیدم .. چهره اش شاد به نظر میرسید.
تهیونگ: همگی برای مهمانی بزرگ شب که به مناسبت برد بانو برگذار میشه اماده بشن... میخوام همه چیز کامل و بی نقص
باشه...
ونگاه کوتاهی به من انداخت و بلند شد. خوشحال از بردم گوشه لباسم رو گرفتم و تعظیمی قشنگ و با احساسی کردم نیمه خنده کوتاهی کنار گوشم کرد و اروم گفت
تهیونگ: این بهترین تعظیمی بود که تو کل عمرت کردی بچه..
برای در آوردن حرص بچه پروها بلند زدم زیر خنده وگفتم
مری: نهایت لطف و توجه شماست سرورم..
لبش به لبخند باریکی کش اومد و زل زد تو چشمم با نگاهش انگاری میگفت که میدونم داری روشون رو کم میکنی...
سری تکون داد و رفت جسیکا و ژاکلین اومدن کنارم
خوشحال جیغی کشیدم جفتشون رو بغل کردم
اونا هم بلند خندیدن.. واقعا خیلی خوشحال بودم عزت و احترامم تو قصر حفظ شده بود و تازه بیشترم شده بود.. لبخند و نیم خنده کوتاهی از تهیونگ نصیبم شده بود. یه
پیروزی بزرگ چی از این بهتر خوشحال برگشتم به اتاقم و خودم رو روی صندلی انداختم ..به صحنه بردم و اتفاقات دیشب فک میکردم.. به لبخندها و خندههای تک تهیونگ و بی اختیار لبخندی رو لبم میومد که ضربه ای به در خورد.
صاف نشستم و گفتم
مری:بله...
یکی از خدمتکاران تهیونگ داخل شد و تعظیمی کرد و یه پارچه مخمل شکل که توی دستش بود روی میزم گذاشت و گفت: اعلا حضرت اینا رو دادن تا برای شما بیارم بانو..
با تعجب گفتم
مری:برای من؟
خدمتکار : بله بانوی من...
و تعظیمی کرد و رفت بیرون با تعجب رفتم جلو و پارچه رو برداشتم. یه طرف پارچه مخمل که خیلی شیک دور دوزی شده بود و نشون میداد سلطنتیه رو کنار زدم که دیدم کاغذی لاشه...
شمشیرش سمت سرم اومد..مثل ديشب تهیونگ سر خم شد و خیلی سریع با پا توی شکم کندیس زدم که شمشیرش از دستش افتاد..
خم شد برش داره که شمشیرم رو روی گردنش گذاشتم
همونجور موند.
صدای دست تهیونگ به گوش رسید که یک بار بهم کوبیده شد. دوبار... سه بار و کم کم تند شد و صدای دست بقیه هم
همراهش شدن با نفس نفس لبخند رضایت بخشی روی لب آوردم و شمشیر رو از گردن کندیس برداشتم و روی زمین انداختم و چشمام رو چند لحظه ای بستم..
کندیس هم بلند شد و شروع کرد به دست زدن برام و بعد
تعظیمی به تهیونگ کرد و سریع رفت..
انگار باخت خیلی به مضاقش خوش نیومده بود.
جسیکا : واای خداا.. واقعا عالی بود.
کاترین : تبریک میگم بانو مری.. خیلی خوب بود
بهشون لبخندی زدم قیافه 4 اعجوبه دیدنی بود. انگار میخواستن خفه ام کنن.. بيشعورا..از اینا هرکاری بگی بر میاد.. من که میدونم علم کردن این دختره کندیسم کار ایناست.
تهیونگ : بسیار عالی بانو مری...
نگاه پر غرور و با لبخندم رو روش کشیدم .. چهره اش شاد به نظر میرسید.
تهیونگ: همگی برای مهمانی بزرگ شب که به مناسبت برد بانو برگذار میشه اماده بشن... میخوام همه چیز کامل و بی نقص
باشه...
ونگاه کوتاهی به من انداخت و بلند شد. خوشحال از بردم گوشه لباسم رو گرفتم و تعظیمی قشنگ و با احساسی کردم نیمه خنده کوتاهی کنار گوشم کرد و اروم گفت
تهیونگ: این بهترین تعظیمی بود که تو کل عمرت کردی بچه..
برای در آوردن حرص بچه پروها بلند زدم زیر خنده وگفتم
مری: نهایت لطف و توجه شماست سرورم..
لبش به لبخند باریکی کش اومد و زل زد تو چشمم با نگاهش انگاری میگفت که میدونم داری روشون رو کم میکنی...
سری تکون داد و رفت جسیکا و ژاکلین اومدن کنارم
خوشحال جیغی کشیدم جفتشون رو بغل کردم
اونا هم بلند خندیدن.. واقعا خیلی خوشحال بودم عزت و احترامم تو قصر حفظ شده بود و تازه بیشترم شده بود.. لبخند و نیم خنده کوتاهی از تهیونگ نصیبم شده بود. یه
پیروزی بزرگ چی از این بهتر خوشحال برگشتم به اتاقم و خودم رو روی صندلی انداختم ..به صحنه بردم و اتفاقات دیشب فک میکردم.. به لبخندها و خندههای تک تهیونگ و بی اختیار لبخندی رو لبم میومد که ضربه ای به در خورد.
صاف نشستم و گفتم
مری:بله...
یکی از خدمتکاران تهیونگ داخل شد و تعظیمی کرد و یه پارچه مخمل شکل که توی دستش بود روی میزم گذاشت و گفت: اعلا حضرت اینا رو دادن تا برای شما بیارم بانو..
با تعجب گفتم
مری:برای من؟
خدمتکار : بله بانوی من...
و تعظیمی کرد و رفت بیرون با تعجب رفتم جلو و پارچه رو برداشتم. یه طرف پارچه مخمل که خیلی شیک دور دوزی شده بود و نشون میداد سلطنتیه رو کنار زدم که دیدم کاغذی لاشه...
۵.۲k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.