زوال عشق پارت چهل و نه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_نه #مهدیه_عسگری
جلوی یه مرکز خرید خیلی بزرگ و گرون وایساد...
بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و به سمت مرکز خرید رفتم...
داشتم از پله ها بالا میرفتم که صداشو کنار گوشم شنیدم:می مردی دو دیقه وایمیستادی منم بیام؟؟!!!!.....
با پوزخند به سمتش برگشتم و گفتم:آخه نخواستم بیشتر از این وقتمو واسه چیزای بی ارزش تلف کنم....
محکم دستمو گرفت که آخم دراومد و با اخم گفتم:چته وحشی دستمو شکوندی؟!...
با عصبانیت دستمو کشید و غرید:راه بیفت....
از حرصش انقدر لباس و کیف و کفش خریدم که آخرش با خنده دم گوشم گفت:خانوم کوچولو نمی تونی با این چیزا حرص منو دربیاری چون اونقدری پول دارم که هرچی زنم خواست براش بخرم...
و طبق معمول من فقط تونستم با حرص نگاش کنم...
نگاهی به پشت ویترین انداختم....حلقه های خوشگلی داشت....
به یاد روزی که با بردیا رفته بودیم حلقه بخریم افتادم....درسته یه جای معمولی رفتیم ولی چقدر خوشحال بودم....
چشمه ی اشکم دوباره خواست بجوشه که با یادآوری اینکه سهیل اینجاست جلوی خودمو گرفتم...
بالاخره با کلی بحث کردن بنا به نظر سهیل دوتا حلقه ی سنگین و گرون خریدیم....
جلوی در خونه نگه داشت که بدون حرف پیاده شدم...خواستم درو ببندم که گفت:ای بابا اینهمه بردمت برات خرید کردم یه تشکرم ازم نکردی؟!....
پوزخندی زدم و گفتم:وظیفت بود ....الان به لیلا میگم بیاد وسایل و ببره....
چشممو از صورت خشمگینش گرفتم و به سمت خونه رفتم....به لیلا گفتم بره وسایل و بیاره...
داشتم میرفتم بالا که لیلا اومد داخل و گفت سهیل رفته....تو دلم غش غش خندیدم و گفتم بیچاره از بس حرصش دادم رفته....
رفتم بالا و بعد از تعویض لباسام خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم و دوباره باز کردم....
گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم و گالریمو باز کردم.....عکسمونو که رفته بودیم دربند و باز کردم....
اروم زدم زیر گریه و عکسو به سینم چسبوندم....تو این عکس چقدر خوشحال بودیم....چقدر لبخندامون واقعی بود....
بازم طبق معمول با گریه خوابیدم....
جلوی یه مرکز خرید خیلی بزرگ و گرون وایساد...
بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و به سمت مرکز خرید رفتم...
داشتم از پله ها بالا میرفتم که صداشو کنار گوشم شنیدم:می مردی دو دیقه وایمیستادی منم بیام؟؟!!!!.....
با پوزخند به سمتش برگشتم و گفتم:آخه نخواستم بیشتر از این وقتمو واسه چیزای بی ارزش تلف کنم....
محکم دستمو گرفت که آخم دراومد و با اخم گفتم:چته وحشی دستمو شکوندی؟!...
با عصبانیت دستمو کشید و غرید:راه بیفت....
از حرصش انقدر لباس و کیف و کفش خریدم که آخرش با خنده دم گوشم گفت:خانوم کوچولو نمی تونی با این چیزا حرص منو دربیاری چون اونقدری پول دارم که هرچی زنم خواست براش بخرم...
و طبق معمول من فقط تونستم با حرص نگاش کنم...
نگاهی به پشت ویترین انداختم....حلقه های خوشگلی داشت....
به یاد روزی که با بردیا رفته بودیم حلقه بخریم افتادم....درسته یه جای معمولی رفتیم ولی چقدر خوشحال بودم....
چشمه ی اشکم دوباره خواست بجوشه که با یادآوری اینکه سهیل اینجاست جلوی خودمو گرفتم...
بالاخره با کلی بحث کردن بنا به نظر سهیل دوتا حلقه ی سنگین و گرون خریدیم....
جلوی در خونه نگه داشت که بدون حرف پیاده شدم...خواستم درو ببندم که گفت:ای بابا اینهمه بردمت برات خرید کردم یه تشکرم ازم نکردی؟!....
پوزخندی زدم و گفتم:وظیفت بود ....الان به لیلا میگم بیاد وسایل و ببره....
چشممو از صورت خشمگینش گرفتم و به سمت خونه رفتم....به لیلا گفتم بره وسایل و بیاره...
داشتم میرفتم بالا که لیلا اومد داخل و گفت سهیل رفته....تو دلم غش غش خندیدم و گفتم بیچاره از بس حرصش دادم رفته....
رفتم بالا و بعد از تعویض لباسام خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم و دوباره باز کردم....
گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم و گالریمو باز کردم.....عکسمونو که رفته بودیم دربند و باز کردم....
اروم زدم زیر گریه و عکسو به سینم چسبوندم....تو این عکس چقدر خوشحال بودیم....چقدر لبخندامون واقعی بود....
بازم طبق معمول با گریه خوابیدم....
۲.۶k
۱۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.