پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_4
#تو...همونی هستی که دیشب کمکم کرد مگه نه ؟ سوهو : آره. مامان : شما هم دیگه رو می شناسید ؟ #دیشب که جودی یعنی گربم زخمی شده بود اتفاقی با ایشون برخورد کردم و کمکم کردن. مامان : که اینطور...سوهو باید خسته باشی یونسوک اتاقتو بهت نشون میده. #من هنوز غذام تموم نشده هاا. مامان : یونسوککک. #پوففف...دنبال من بیا. سوهو سری تکون داد و پشت سر من اومد رفتیم طبقه ی بالا اتاقی که رو به روی اتاق من بود رو بهش نشون دادم. #اینجا اتاقته امیدوارم راحت باشی. سوهو : خیلی ممنون...حالا میشه بری بیرون می خوام یکم بخوابم. چه بی ادب. #امم باشه. چرا از رنگ چشمام تعجب نکرد؟؟ وایسا باید ازش بپرسم. #رنگ چشمای من باعث تعجبت نشده ؟ ابرویی بالا انداخت. سوهو : کارای مهم تر از چشمات دارم دختر جون. بعد شونه هامو گرفت و برگردوند سمت در و رسما منو از اتاق انداخت بیرون بعد درو بست.
پسره ی رو مخ فکر می کنه چون ازم بزرگتره می تونه اینجوری باهام رفتار کنه. من 15 سالمه ولی دیگه بزرگ شدممم. با حرص آب دماغمو بالا کشیدم(دقت کنید یونسوک اصلا بچه نیست یه دختر عاقل و بالغه😂)و رفتم پایین پیش جودی هنوز رو مبل بود. بغلش کردم و نشستم، توپش رو گرفتم تو دستم و پرت کردم طرف پله ها اونم دوید بره بیاره. یه دفعه منم خود به خود از جام بلند شدم و دویدم طرف توپ و گرفتمش با بهت بهش خیره شده بودم همون موقع رهاش کردم. #مامان من میرم بخوابم میشه حواست به جودی باشه ؟ مامان : باشه فقط زیاد نخواب که شب خوابت نمی بره. از پله ها رفتم بالا جلوی اتاق سوهو متوقف شدم انگار یه صداهایی میومد، داشت با تلفن حرف می زد. خیلی کنجکاو شدم گوشمو گذاشتم رو در و گوش دادم. سوهو : همه چیز عادیه کریس. کسی که اسمش کریس بود از پشت خط گفت : پس کی میاریش عمارت ؟ سوهو : هنوز زوده حداقل یک هفته باید صبر کنید. بعد صداها قطع شد هرچی صبر کردم صدایی نیومد. در باز شد تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم تو بغل سوهو. سوهو : فالگوش ایستادن کاره خوبی نیست بچه جون. ازش فاصله گرفتم و با اخم بهش نگاه کردم ولی اون تنها یه لبخند محو داشت. #نخند. لبخندش پهن تر شد. #گفتم نخند. زد زیر خنده. پاهامو کوبیدم رو زمین و یه لگد زدم به پاش که ساکت شد. سوهو : وحشی. #من وحشی نیستمممم.
سره میز شام نشسته بودیم که مامان گفت : سوهو چرا نمی خوری ؟ این غذا رو دوس نداری؟ سوهو تند تند سرشو تکون داد و گفت : نه اصلا اینطور نیست فقط فکرم مشغول بود. زیر لب اداشو در اوردم و مشغول غذا دادن به جودی شدم. *************************** نوک دماغمو به نوک دماغ جودی نزدیک کردم انگار سعی داشت باهام ارتباط بقرار کنه و منم می خواستم همراهیش کنم. چشمامو بستم ولی تا باز کردم جسمم که به خواب رفته بود رو دیدم و خیلی ترسیدم..
Part_4
#تو...همونی هستی که دیشب کمکم کرد مگه نه ؟ سوهو : آره. مامان : شما هم دیگه رو می شناسید ؟ #دیشب که جودی یعنی گربم زخمی شده بود اتفاقی با ایشون برخورد کردم و کمکم کردن. مامان : که اینطور...سوهو باید خسته باشی یونسوک اتاقتو بهت نشون میده. #من هنوز غذام تموم نشده هاا. مامان : یونسوککک. #پوففف...دنبال من بیا. سوهو سری تکون داد و پشت سر من اومد رفتیم طبقه ی بالا اتاقی که رو به روی اتاق من بود رو بهش نشون دادم. #اینجا اتاقته امیدوارم راحت باشی. سوهو : خیلی ممنون...حالا میشه بری بیرون می خوام یکم بخوابم. چه بی ادب. #امم باشه. چرا از رنگ چشمام تعجب نکرد؟؟ وایسا باید ازش بپرسم. #رنگ چشمای من باعث تعجبت نشده ؟ ابرویی بالا انداخت. سوهو : کارای مهم تر از چشمات دارم دختر جون. بعد شونه هامو گرفت و برگردوند سمت در و رسما منو از اتاق انداخت بیرون بعد درو بست.
پسره ی رو مخ فکر می کنه چون ازم بزرگتره می تونه اینجوری باهام رفتار کنه. من 15 سالمه ولی دیگه بزرگ شدممم. با حرص آب دماغمو بالا کشیدم(دقت کنید یونسوک اصلا بچه نیست یه دختر عاقل و بالغه😂)و رفتم پایین پیش جودی هنوز رو مبل بود. بغلش کردم و نشستم، توپش رو گرفتم تو دستم و پرت کردم طرف پله ها اونم دوید بره بیاره. یه دفعه منم خود به خود از جام بلند شدم و دویدم طرف توپ و گرفتمش با بهت بهش خیره شده بودم همون موقع رهاش کردم. #مامان من میرم بخوابم میشه حواست به جودی باشه ؟ مامان : باشه فقط زیاد نخواب که شب خوابت نمی بره. از پله ها رفتم بالا جلوی اتاق سوهو متوقف شدم انگار یه صداهایی میومد، داشت با تلفن حرف می زد. خیلی کنجکاو شدم گوشمو گذاشتم رو در و گوش دادم. سوهو : همه چیز عادیه کریس. کسی که اسمش کریس بود از پشت خط گفت : پس کی میاریش عمارت ؟ سوهو : هنوز زوده حداقل یک هفته باید صبر کنید. بعد صداها قطع شد هرچی صبر کردم صدایی نیومد. در باز شد تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم تو بغل سوهو. سوهو : فالگوش ایستادن کاره خوبی نیست بچه جون. ازش فاصله گرفتم و با اخم بهش نگاه کردم ولی اون تنها یه لبخند محو داشت. #نخند. لبخندش پهن تر شد. #گفتم نخند. زد زیر خنده. پاهامو کوبیدم رو زمین و یه لگد زدم به پاش که ساکت شد. سوهو : وحشی. #من وحشی نیستمممم.
سره میز شام نشسته بودیم که مامان گفت : سوهو چرا نمی خوری ؟ این غذا رو دوس نداری؟ سوهو تند تند سرشو تکون داد و گفت : نه اصلا اینطور نیست فقط فکرم مشغول بود. زیر لب اداشو در اوردم و مشغول غذا دادن به جودی شدم. *************************** نوک دماغمو به نوک دماغ جودی نزدیک کردم انگار سعی داشت باهام ارتباط بقرار کنه و منم می خواستم همراهیش کنم. چشمامو بستم ولی تا باز کردم جسمم که به خواب رفته بود رو دیدم و خیلی ترسیدم..
۲.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.