پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_5
دستمو گذاشتم جلو دهنم که جیغ نکشم ولی به جای دستای خودم با پنجه های یه گربه ی سفید دقیقا مثل جودی رو به رو شدم. یعنی این منم تو جسم یه گربه ؟؟ رفتم جلو آینه تا خودمو ببینم. من وارد جسم جودی شده بودم، این اصلا امکان پذیر نیست خدای من. دوباره به جسم خودم خیره شدم رفتم سمتش و با پنجه هام سعی داشتم بیدارش کنم چون مطمئنم این یه خوابه و منم باید ازش بیدار شم. خیلی ترسیده بودم.
با همون شکل گربه ای از خونه اومدم بیرون همه جا تاریک بود و فقط چراغ چهارراه ها روشن بودن و همه جا خلوت بود انگار یه نفر دنبالم بود. باز رفتم تو پارک نزدیک خونه و زیر یکی از آلاچیق ها نشستم. معلومه که هوا ابریه و می خواد بارون بباره. همون لحظه یه رعد و برق شدید زد که باعث شد یه میوی بلند بگم و تو خودم جمع بشم. ای کاش داخل خونه مونده بودم. سایه ی یه نفر رو بالا سرم حس می کردم انگاری آشنا بود. دستشو دراز کرد طرفم ولی یکم بهش شک داشتم. _نترس منم سوهو. با پنجه هام دستشو گرفتم اونم منو کشید و بغلم کرد و شروع کرد به دویدن بارون شروع کرد به باریدن.
انگار یه چیزی تو وجودم حس می کردم. یه میو گفتم اونم از حرکت ایستاد و فقط به من نگاه می کرد. چشمامو بستم و با کمی مکث باز کردم و دیدم که دوباره تو جسم خودمم و واقعا حس خیلی خوبی داشتم. سوهو : حالت خوبه ؟ #امم تو هم اینو دیدی ؟
دستمو دور بازوش حلقه کردم و تو چشماش خیره شدم. موهاش کاملا خیس شده بود و همش به پیشونیش چسبیده بود. پاهام سست شد نمیتونستم حرکت کنم. #نمی تونم راه برم. سوهو : نگران نباش منو نگه دار تا بلندت کنم. آروم سرمو تکون دادم و اون آروم از رو زمین بلندم کرد و راه افتاد سمت خونه. بارون هنوزم داشت با شدت می بارید و بند نمیومد. #حالا چیکار کنم اگه مامانم ما رو ببینه چی میشه ؟ سوهو : نگران نباش اون ما رو نمی بینه. تا دره خونه رو باز کرد مامان جلو در نمایان شد با ترس آب گلومو قورت دادم و همین طوری که تو بغل سوهو بودم شروع کردم به صحبت کردن : مامان بزار برات توضیح بدم من... سوهو : خودتو خسته نکن اون ما رو نمی بینه. #یعنی چی که ما رو نمی بینه مگه ما روحیم ؟ سری از تاسف تکون داد. سوهو : وقتی میگم تو هنوز بچه ای نگو نه. #هی چرا هرچی میشه موضوع رو به بچه بودن من ربط میدی آخه؟ سوهو : تو لازم نیست چیزی بدونی فقط بدون که ما الان نامرئی هستیم... #وای نگاه کن بدبخ شدیم مامان داره می ره طبقه ی بالا حتما میخواد به من سر بزنه..
Part_5
دستمو گذاشتم جلو دهنم که جیغ نکشم ولی به جای دستای خودم با پنجه های یه گربه ی سفید دقیقا مثل جودی رو به رو شدم. یعنی این منم تو جسم یه گربه ؟؟ رفتم جلو آینه تا خودمو ببینم. من وارد جسم جودی شده بودم، این اصلا امکان پذیر نیست خدای من. دوباره به جسم خودم خیره شدم رفتم سمتش و با پنجه هام سعی داشتم بیدارش کنم چون مطمئنم این یه خوابه و منم باید ازش بیدار شم. خیلی ترسیده بودم.
با همون شکل گربه ای از خونه اومدم بیرون همه جا تاریک بود و فقط چراغ چهارراه ها روشن بودن و همه جا خلوت بود انگار یه نفر دنبالم بود. باز رفتم تو پارک نزدیک خونه و زیر یکی از آلاچیق ها نشستم. معلومه که هوا ابریه و می خواد بارون بباره. همون لحظه یه رعد و برق شدید زد که باعث شد یه میوی بلند بگم و تو خودم جمع بشم. ای کاش داخل خونه مونده بودم. سایه ی یه نفر رو بالا سرم حس می کردم انگاری آشنا بود. دستشو دراز کرد طرفم ولی یکم بهش شک داشتم. _نترس منم سوهو. با پنجه هام دستشو گرفتم اونم منو کشید و بغلم کرد و شروع کرد به دویدن بارون شروع کرد به باریدن.
انگار یه چیزی تو وجودم حس می کردم. یه میو گفتم اونم از حرکت ایستاد و فقط به من نگاه می کرد. چشمامو بستم و با کمی مکث باز کردم و دیدم که دوباره تو جسم خودمم و واقعا حس خیلی خوبی داشتم. سوهو : حالت خوبه ؟ #امم تو هم اینو دیدی ؟
دستمو دور بازوش حلقه کردم و تو چشماش خیره شدم. موهاش کاملا خیس شده بود و همش به پیشونیش چسبیده بود. پاهام سست شد نمیتونستم حرکت کنم. #نمی تونم راه برم. سوهو : نگران نباش منو نگه دار تا بلندت کنم. آروم سرمو تکون دادم و اون آروم از رو زمین بلندم کرد و راه افتاد سمت خونه. بارون هنوزم داشت با شدت می بارید و بند نمیومد. #حالا چیکار کنم اگه مامانم ما رو ببینه چی میشه ؟ سوهو : نگران نباش اون ما رو نمی بینه. تا دره خونه رو باز کرد مامان جلو در نمایان شد با ترس آب گلومو قورت دادم و همین طوری که تو بغل سوهو بودم شروع کردم به صحبت کردن : مامان بزار برات توضیح بدم من... سوهو : خودتو خسته نکن اون ما رو نمی بینه. #یعنی چی که ما رو نمی بینه مگه ما روحیم ؟ سری از تاسف تکون داد. سوهو : وقتی میگم تو هنوز بچه ای نگو نه. #هی چرا هرچی میشه موضوع رو به بچه بودن من ربط میدی آخه؟ سوهو : تو لازم نیست چیزی بدونی فقط بدون که ما الان نامرئی هستیم... #وای نگاه کن بدبخ شدیم مامان داره می ره طبقه ی بالا حتما میخواد به من سر بزنه..
۳.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.