خان زاده پارت114
#خان_زاده #پارت114
دستاشو روی میز گذاشت. خم شد و نگاهی به شماره ی سامان انداخت.
با حرص برگه رو مچاله کرد و گفت
_نیاوردمت اینجا با این و اون بلاسی.
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_مراقب حرف زدنتون باشید...من اینجا...
_تو اینجا جز کارت حق هیچی و نداری آیلین خانوم. لاس زدن با برادر خانوم من که سهله.جواب سلام کسیم نمیدی.
این همه زورگویی نوبر بود.
از شانس خوبم همون لحظه خانوم سرمد اومد و دست و پای اهورا جمع شد.
سلام پر انرژی کرد و گفت
_اهورا مگه قرار نبود برای تحویل لباست بری؟تو که هنوز اینجایی.
لحن طلبکارانش رو هیچ وقت موقع صحبت با اهورا استفاده نکرده بودم.
شاید هم واقعا زن های سیاست مدار مثل هلیا جذاب ترن.
اهورا با کلافگی سر تکون داد و گفت
_فردا میگیرم. کار دارم امروز.
چشمای هلیا گرد شد
_فردا میگیری؟ فردا نامزدیمونه از صبح معطلی اون وقت فردا میخوای بگیری؟
داد اهورا بلند شد
_انقدر گیر نده به من..
داشتم نگاهشون میکردم. هلیا به خاطر حضور من به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز گذاشت.
هر کاری کردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم و همین اهورا رو عصبی تر کرد. به سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید..
خدا خیلی خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود.
بدجنس بودم که ته دلم خوشحال شدم.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که با صدای عربده ی اهورا و بعد هم شکستن چیزی ترسیده به در اتاق نگاه کردم.
یا قمربنی هاشم... چی شده بود؟
همه ی کارمندا از اتاقشون در اومدن و با کنجکاوی به صدای اهورا گوش دادن
_خستم کردی دیگه... حالمو بهم زدی... هی پروف لباس... گل... ماشین آتلیه کوفت زهرمار...واسه یه نامزدی دهنمو سرویس کردی... امروز بریم گل سر میز مهمونا رو انتخاب کنیم اهورا...بریم دسری که میخوان کوفت کنن و تست کنیم اهورا..بریم دنبال لباس فرمالیته اهورا... تمومش کن دیگه حالیته؟
انگار هلیا هم به سیم آخر زده بود که صداش بلند شد
_بی لیاقت... تو که عرضه ی گرفتن نامزدی ساده رو نداری غلط زیادی کردی اومدی خاستگاری...می رفتی از همون روستای دور افتاده تون یه دختر غربتی در حد خودت میگرفتی نه منو که...
سکوت کرد. فکر کنم یکی از همون سیلی های محکم اهورا رو نوش جان کرد.
سرم و پایین انداختم و لحظه ای بعد هلیا مثل انبار باروت از اتاق اومد بیرون و با قدمای محکم از شرکت رفت.
🍁 🍁 🍁 🍁
دستاشو روی میز گذاشت. خم شد و نگاهی به شماره ی سامان انداخت.
با حرص برگه رو مچاله کرد و گفت
_نیاوردمت اینجا با این و اون بلاسی.
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_مراقب حرف زدنتون باشید...من اینجا...
_تو اینجا جز کارت حق هیچی و نداری آیلین خانوم. لاس زدن با برادر خانوم من که سهله.جواب سلام کسیم نمیدی.
این همه زورگویی نوبر بود.
از شانس خوبم همون لحظه خانوم سرمد اومد و دست و پای اهورا جمع شد.
سلام پر انرژی کرد و گفت
_اهورا مگه قرار نبود برای تحویل لباست بری؟تو که هنوز اینجایی.
لحن طلبکارانش رو هیچ وقت موقع صحبت با اهورا استفاده نکرده بودم.
شاید هم واقعا زن های سیاست مدار مثل هلیا جذاب ترن.
اهورا با کلافگی سر تکون داد و گفت
_فردا میگیرم. کار دارم امروز.
چشمای هلیا گرد شد
_فردا میگیری؟ فردا نامزدیمونه از صبح معطلی اون وقت فردا میخوای بگیری؟
داد اهورا بلند شد
_انقدر گیر نده به من..
داشتم نگاهشون میکردم. هلیا به خاطر حضور من به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز گذاشت.
هر کاری کردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم و همین اهورا رو عصبی تر کرد. به سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید..
خدا خیلی خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود.
بدجنس بودم که ته دلم خوشحال شدم.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که با صدای عربده ی اهورا و بعد هم شکستن چیزی ترسیده به در اتاق نگاه کردم.
یا قمربنی هاشم... چی شده بود؟
همه ی کارمندا از اتاقشون در اومدن و با کنجکاوی به صدای اهورا گوش دادن
_خستم کردی دیگه... حالمو بهم زدی... هی پروف لباس... گل... ماشین آتلیه کوفت زهرمار...واسه یه نامزدی دهنمو سرویس کردی... امروز بریم گل سر میز مهمونا رو انتخاب کنیم اهورا...بریم دسری که میخوان کوفت کنن و تست کنیم اهورا..بریم دنبال لباس فرمالیته اهورا... تمومش کن دیگه حالیته؟
انگار هلیا هم به سیم آخر زده بود که صداش بلند شد
_بی لیاقت... تو که عرضه ی گرفتن نامزدی ساده رو نداری غلط زیادی کردی اومدی خاستگاری...می رفتی از همون روستای دور افتاده تون یه دختر غربتی در حد خودت میگرفتی نه منو که...
سکوت کرد. فکر کنم یکی از همون سیلی های محکم اهورا رو نوش جان کرد.
سرم و پایین انداختم و لحظه ای بعد هلیا مثل انبار باروت از اتاق اومد بیرون و با قدمای محکم از شرکت رفت.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۸.۸k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.