جمهوری اسلامی ایران
#جمهوری_اسلامی_ایران
#تابع_قوانین_ویسگون
پارت سوم
چاقویی که همیشه همراهم داشتم و از تو وسایلام برداشتم و رفتم دراز کشیدم بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدم بهترین راه همینه
چاقو رو برداشتم و یه نگاه به دستم کردم چند بار میخواستم خودمو بکشم اما نجاتم داده بودن
اما ایندفعه نجات پیدا نمیکنم
چاقو رو گزاشتم رو رگم
از حال رفتم و تموم شد
ویو تهیونگ
نیم ساعت بود تو اتاق خودش و حبس کرده بود رفتم در اتاق و زدم باز نکرد چندین بار دیگه در زدم اما باز نکرد
رفتم از اتاق کار خودم کلید یدک و برداشتم و رفتم سمت اتاقش
وقتی در و باز کردم دیدم اون ا...اون رگش و ز...زده
سریع رفتم سمتش و بردمش بیمارستان
ویو ات
به خواب رفتم
خوابی که دیگر از ان بیدار نمیشدم
این مرا خوشحال میکرد
رویایی شیرین
شکوفه های صورتی که در خیابان ریخته شده بود
در ان خیابان قدم میزدم
تنها
شایدم با کسانی که صورتشان را یادم نیست
امیدوارم دیگر بیدار نشوم
و رویا ادامه داشته باشد
به دریاچه رسیدم
کنار دریاچه رفتم که نوایی مرا صدا زد
برگشتم اما با کسی مواجه شدم که مرا خوشحال نمیکرد
راهم رو گرفتم و بدون نگاهی به صورت بی نقصش رفتم سمت نور روشنی که
ناگهان بیدار شدم
تهیونگ:هی بیدار شدی
وقتی دیدمش اشک داخل چشمام جمع شد
ات:چرا نجاتم دادی،چرا
تهیونگ:تو حق نداری بمیری ،چرا اون کارو کردی((با داد))
اروم اشک میریختم که گفت
((میدونی چند وقت تو کما بودی))
ات:چ..چند وقت؟((با صدای لرزون))
تهیونگ:یک سال
نویسنده:پشمات ریخت نه؟
همون طور که با دستاش بازی میکرد گفت((ا..اها))
تهیونگ:واقعا انقد دلت میخواد بری؟
ات:اوهوم
#تابع_قوانین_ویسگون
پارت سوم
چاقویی که همیشه همراهم داشتم و از تو وسایلام برداشتم و رفتم دراز کشیدم بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدم بهترین راه همینه
چاقو رو برداشتم و یه نگاه به دستم کردم چند بار میخواستم خودمو بکشم اما نجاتم داده بودن
اما ایندفعه نجات پیدا نمیکنم
چاقو رو گزاشتم رو رگم
از حال رفتم و تموم شد
ویو تهیونگ
نیم ساعت بود تو اتاق خودش و حبس کرده بود رفتم در اتاق و زدم باز نکرد چندین بار دیگه در زدم اما باز نکرد
رفتم از اتاق کار خودم کلید یدک و برداشتم و رفتم سمت اتاقش
وقتی در و باز کردم دیدم اون ا...اون رگش و ز...زده
سریع رفتم سمتش و بردمش بیمارستان
ویو ات
به خواب رفتم
خوابی که دیگر از ان بیدار نمیشدم
این مرا خوشحال میکرد
رویایی شیرین
شکوفه های صورتی که در خیابان ریخته شده بود
در ان خیابان قدم میزدم
تنها
شایدم با کسانی که صورتشان را یادم نیست
امیدوارم دیگر بیدار نشوم
و رویا ادامه داشته باشد
به دریاچه رسیدم
کنار دریاچه رفتم که نوایی مرا صدا زد
برگشتم اما با کسی مواجه شدم که مرا خوشحال نمیکرد
راهم رو گرفتم و بدون نگاهی به صورت بی نقصش رفتم سمت نور روشنی که
ناگهان بیدار شدم
تهیونگ:هی بیدار شدی
وقتی دیدمش اشک داخل چشمام جمع شد
ات:چرا نجاتم دادی،چرا
تهیونگ:تو حق نداری بمیری ،چرا اون کارو کردی((با داد))
اروم اشک میریختم که گفت
((میدونی چند وقت تو کما بودی))
ات:چ..چند وقت؟((با صدای لرزون))
تهیونگ:یک سال
نویسنده:پشمات ریخت نه؟
همون طور که با دستاش بازی میکرد گفت((ا..اها))
تهیونگ:واقعا انقد دلت میخواد بری؟
ات:اوهوم
۲۳۱
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.