طعم عشق🤍
طعم عشق🤍
#part_7
دیانا: یه خورده آب خوردم حالم بهتر شد ...
ارسلان : بهتر شدی ؟
دیانا: آره ممنونم واقعاا... اگه تو نبودی میخواستم چیکار کنم .. حالا بریم که آتوسا رو برسونیم بیمارستان ...🤍
ارسلان: بریم . . . . نشستیم تو ماشین که پانیذ و رضا گفتن ::
اووو دو کفتر عاشق چیکار کردن ..،؟
ارسلان و دیانا: عه بس کنید !/ خودمونم باورمون نشد که حرف هامون باهم هماهنگ بود ..🤍💜
۲۵min بعد
دیانا: رسیدیم بیمارستان : رفتم داخل محوطه .. خانم پرستار خانم پرستار دوست من بی هوش شده ... لطفا کمکمون کنید .. پرستار سریع یه تخت آورد که بردنش مراقبت های ویژه..🥲
منو ارسلان و رضا و پانیذ هم وایسادیم تو محوطه ..
۱۰min بعد
رضا: ببخشید بچه ها یه کار مهم پیش اومده باید برم ...
دیانا: برو مرسی که زحمت کشیدی 🤝
رضا: خواهش میکنم کاری نکردم ..!
ارسلان: برو داداش 🫂
رضا: پانیذ نمیای بریم ، برسونمت خونتون؟
پانیذ: نه من میمونم پیش دیا
دیانا: نه برو تو هم عزیزم.. مرسی که کنارم بودید
ارسلان تو هم برو بازم ببخشید ...!-
ارسلان: نه من میمونم . . . .
دیانا: بازم ممنون بچه ها ..♡
پانیذ و رضا: این چه حرفیه بابا فعلا خدافظ🫂
ارسلان و دیانا: بسلامت..."
دیانا : اونا که رفتن از ارسلان کلی تشکر کردم ..
بیچاره از زور خستگی چشماش باز نمیشد
نگا ساعت کردم ساعت
۲۳:۱۵ شب بود ...
مشغول قرآن خوندن بود که دیدم ارسلان خوابش برده .. قرآنم رو تموم کردم و زل زدم بش .. آخه چجوری این همه مهربونی در تو جمع شده؟!
عرق کرده بود .. بیدارش کردم ..
ارسلان ارسلان بیدار شو .. برو خونه خسته ای
بیدار شد ،،
ارسلان : چی چیشده ؟
دیانا: هیچی نشده میگم خسته ای برو خونه
چشماتو ببین شدن خون 🫀
------------
ارسلان: نه تورو توی بیمارستان تنها نمیزارم ..)
ادامه دارد...!(پایان پارت هفتم)
حمایت+ کامنت بالای ۶۰ تا 🥺🤍
#part_7
دیانا: یه خورده آب خوردم حالم بهتر شد ...
ارسلان : بهتر شدی ؟
دیانا: آره ممنونم واقعاا... اگه تو نبودی میخواستم چیکار کنم .. حالا بریم که آتوسا رو برسونیم بیمارستان ...🤍
ارسلان: بریم . . . . نشستیم تو ماشین که پانیذ و رضا گفتن ::
اووو دو کفتر عاشق چیکار کردن ..،؟
ارسلان و دیانا: عه بس کنید !/ خودمونم باورمون نشد که حرف هامون باهم هماهنگ بود ..🤍💜
۲۵min بعد
دیانا: رسیدیم بیمارستان : رفتم داخل محوطه .. خانم پرستار خانم پرستار دوست من بی هوش شده ... لطفا کمکمون کنید .. پرستار سریع یه تخت آورد که بردنش مراقبت های ویژه..🥲
منو ارسلان و رضا و پانیذ هم وایسادیم تو محوطه ..
۱۰min بعد
رضا: ببخشید بچه ها یه کار مهم پیش اومده باید برم ...
دیانا: برو مرسی که زحمت کشیدی 🤝
رضا: خواهش میکنم کاری نکردم ..!
ارسلان: برو داداش 🫂
رضا: پانیذ نمیای بریم ، برسونمت خونتون؟
پانیذ: نه من میمونم پیش دیا
دیانا: نه برو تو هم عزیزم.. مرسی که کنارم بودید
ارسلان تو هم برو بازم ببخشید ...!-
ارسلان: نه من میمونم . . . .
دیانا: بازم ممنون بچه ها ..♡
پانیذ و رضا: این چه حرفیه بابا فعلا خدافظ🫂
ارسلان و دیانا: بسلامت..."
دیانا : اونا که رفتن از ارسلان کلی تشکر کردم ..
بیچاره از زور خستگی چشماش باز نمیشد
نگا ساعت کردم ساعت
۲۳:۱۵ شب بود ...
مشغول قرآن خوندن بود که دیدم ارسلان خوابش برده .. قرآنم رو تموم کردم و زل زدم بش .. آخه چجوری این همه مهربونی در تو جمع شده؟!
عرق کرده بود .. بیدارش کردم ..
ارسلان ارسلان بیدار شو .. برو خونه خسته ای
بیدار شد ،،
ارسلان : چی چیشده ؟
دیانا: هیچی نشده میگم خسته ای برو خونه
چشماتو ببین شدن خون 🫀
------------
ارسلان: نه تورو توی بیمارستان تنها نمیزارم ..)
ادامه دارد...!(پایان پارت هفتم)
حمایت+ کامنت بالای ۶۰ تا 🥺🤍
۶.۳k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.