طعم عشق🤍
طعم عشق🤍
#part_9
پرستار: همسر ندارن ؟
دیانا: خیر .. چرا مگه اتفاقی افتاده براشون؟؟
پرستار : خیر خودتون رو نگران نکنید
فقط ایشون دچار حمله عصبی شدن و از هوش رفتن ... خوشبختانه الان خواب هستن و فردا صبح مرخص میشن .. فقط لطفاا حواستون بهش باشه ..*
دیانا: خدایا شکرت .. خیلی ممنون .. رفتم سمت ارسلان .
بیدارش کردم
ارسلان ارسلان آقا بلند شو : پرستار گفت حالش خوبه فقط فردا صبح به هوش میاد .. جای نگرانی نیست الحمدلله...
حالا دیگه میتونی بری خونه ..
ارسلان: نه من میمونم تا مرخص بشه..
دیانا: چقد لجبازی😂 خب دیوونه الان تو از هوش میری ...
ارسلان: نه من همین جا میخوابم ..
دیانا: نه اینجا محیطش کثیفه ... پسر بلند شو بریم تو ماشین استراحت کنیم ...
ارسلان: اوکی بریم ..)
دیانا: رفتیم تو ماشین بعد از ۱۰ دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتیم ..))))
صبح☀️
diyana🤍✨
بلند شدم دیدم دستامون رو دست هم قرار گرفته و صورت هامون رو به هم ***
سریع دستمو برداشتم ( زیر لبی گفتم انشالله که هیچی نفهمیده باشه )😂
نگا ساعت کردم ساعت ۹:۱۰ بود که از ماشین پیاده شدم و به سمت خانم پرستار رفتم ..✨
ببخشید خانم آتوسا حقیقی مرخص نمیشن ..؟
خانم پرستار: چرا اتفاقا برید کارهای ترخیص ایشون رو انجام بدید .. و بیاید ببریدش!
دیانا: باشه ممنون ...
منم رفتم سراغ ماشین در زدم !!+
تق تق !
ارسلان: بله کیه ؟
دیانا: منم در رو وا کن )♡
که در رو باز کرد ..
ارسلان : بیا
ادامه دارد...!(پایان پارت نهم)
حمایت + کامنت بالای ۴۰ تا 🥺🤍
#part_9
پرستار: همسر ندارن ؟
دیانا: خیر .. چرا مگه اتفاقی افتاده براشون؟؟
پرستار : خیر خودتون رو نگران نکنید
فقط ایشون دچار حمله عصبی شدن و از هوش رفتن ... خوشبختانه الان خواب هستن و فردا صبح مرخص میشن .. فقط لطفاا حواستون بهش باشه ..*
دیانا: خدایا شکرت .. خیلی ممنون .. رفتم سمت ارسلان .
بیدارش کردم
ارسلان ارسلان آقا بلند شو : پرستار گفت حالش خوبه فقط فردا صبح به هوش میاد .. جای نگرانی نیست الحمدلله...
حالا دیگه میتونی بری خونه ..
ارسلان: نه من میمونم تا مرخص بشه..
دیانا: چقد لجبازی😂 خب دیوونه الان تو از هوش میری ...
ارسلان: نه من همین جا میخوابم ..
دیانا: نه اینجا محیطش کثیفه ... پسر بلند شو بریم تو ماشین استراحت کنیم ...
ارسلان: اوکی بریم ..)
دیانا: رفتیم تو ماشین بعد از ۱۰ دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتیم ..))))
صبح☀️
diyana🤍✨
بلند شدم دیدم دستامون رو دست هم قرار گرفته و صورت هامون رو به هم ***
سریع دستمو برداشتم ( زیر لبی گفتم انشالله که هیچی نفهمیده باشه )😂
نگا ساعت کردم ساعت ۹:۱۰ بود که از ماشین پیاده شدم و به سمت خانم پرستار رفتم ..✨
ببخشید خانم آتوسا حقیقی مرخص نمیشن ..؟
خانم پرستار: چرا اتفاقا برید کارهای ترخیص ایشون رو انجام بدید .. و بیاید ببریدش!
دیانا: باشه ممنون ...
منم رفتم سراغ ماشین در زدم !!+
تق تق !
ارسلان: بله کیه ؟
دیانا: منم در رو وا کن )♡
که در رو باز کرد ..
ارسلان : بیا
ادامه دارد...!(پایان پارت نهم)
حمایت + کامنت بالای ۴۰ تا 🥺🤍
۴.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.