❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part83
همه ساکت شدن و سیترا با قدم های محکم از اشپزخونه خارج شد و رفت طبقه بالا.
10 دقیقه بعد با کت چرم و بوت های پاشنه بلند از عمارت زد بیرون!
لارا با عجله رفت دنبالش و مرا لب گزید: من نمیخاستم ناراحتش کنم!
لیسا با غم گفت: تقصیر تو نیست، آلفاجم اخیرا خیلی دمدمی مزاج شده!
کمی که گذشت لارا با اخم اومد تو و گفت:بند و بساطتون رو جمع کنین، میریم ماموریت!
همه از جا پریدن و با اخم رفتن اماده بشن!
منم دوییدم سمت اتاقم و کت چرم، شلوار قواصی و بوت هامو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم!
وقتی از پله ها اومدم پایین محکم به بدن ورزیده ناتالی، بادیگارد موکوتاه برخورد کردم و پیشونیم درد گرفت!
ـــ چرا اینجا وایسادی؟
اخم کرد و گفت: الفاجم دستور دادن شما تو ماموریت نباشین!
اخم کردم و هولش دادم: من میام، برو کنار!
ناتالی با قدرت زیادش دستم رو کشید و از پله ها بردم بالا و به سمت اتاقم هولم داد: کاری نکن تو اتاقت حبست کنم!
بغضم رو قورت دادم و داد زدم: اخه دیگه باید چکار کنم که منو باور داشته باشه؟ اخه من چی کم دارم که هنوز منو به رسمیت نمیشناسه؟
ناتالی بدون اینکه تغییری تو چهره اش بوجود بیاد گفت: تو خونه بمون، من و رکس و مکس اون بیرونیم و اگه بخای لجبازی کنی برات گرون تموم میشه!
ناتالی رفت و منو جا گذاشت!
بی اختیار گریه ام گرفت و لگد محکمی حواله گلدون کردم و شکستمش!
من به خاطر سیترا علاقم رو نسبت به تهیونگ پنهان کردم ولی اون حتی اجازه نمیداد تو عملیات کوفتیش شرکت کنم!
نفسم رو دادم بیرون و با دیدن اتاق سیترا فکری به ذهنم اومد!
اشکامو پاک کردم و وقتی مطمئن شدم ناتالی از عمارت خارج شده، رفتم تو اتاق سیترا.
اتاق بوی مست کننده بدن سیترا رو میداد!
بوی رایحه مگنولیا!
وسایل کم و مرتبش باعث شد یه لحظه فکر
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part83
همه ساکت شدن و سیترا با قدم های محکم از اشپزخونه خارج شد و رفت طبقه بالا.
10 دقیقه بعد با کت چرم و بوت های پاشنه بلند از عمارت زد بیرون!
لارا با عجله رفت دنبالش و مرا لب گزید: من نمیخاستم ناراحتش کنم!
لیسا با غم گفت: تقصیر تو نیست، آلفاجم اخیرا خیلی دمدمی مزاج شده!
کمی که گذشت لارا با اخم اومد تو و گفت:بند و بساطتون رو جمع کنین، میریم ماموریت!
همه از جا پریدن و با اخم رفتن اماده بشن!
منم دوییدم سمت اتاقم و کت چرم، شلوار قواصی و بوت هامو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم!
وقتی از پله ها اومدم پایین محکم به بدن ورزیده ناتالی، بادیگارد موکوتاه برخورد کردم و پیشونیم درد گرفت!
ـــ چرا اینجا وایسادی؟
اخم کرد و گفت: الفاجم دستور دادن شما تو ماموریت نباشین!
اخم کردم و هولش دادم: من میام، برو کنار!
ناتالی با قدرت زیادش دستم رو کشید و از پله ها بردم بالا و به سمت اتاقم هولم داد: کاری نکن تو اتاقت حبست کنم!
بغضم رو قورت دادم و داد زدم: اخه دیگه باید چکار کنم که منو باور داشته باشه؟ اخه من چی کم دارم که هنوز منو به رسمیت نمیشناسه؟
ناتالی بدون اینکه تغییری تو چهره اش بوجود بیاد گفت: تو خونه بمون، من و رکس و مکس اون بیرونیم و اگه بخای لجبازی کنی برات گرون تموم میشه!
ناتالی رفت و منو جا گذاشت!
بی اختیار گریه ام گرفت و لگد محکمی حواله گلدون کردم و شکستمش!
من به خاطر سیترا علاقم رو نسبت به تهیونگ پنهان کردم ولی اون حتی اجازه نمیداد تو عملیات کوفتیش شرکت کنم!
نفسم رو دادم بیرون و با دیدن اتاق سیترا فکری به ذهنم اومد!
اشکامو پاک کردم و وقتی مطمئن شدم ناتالی از عمارت خارج شده، رفتم تو اتاق سیترا.
اتاق بوی مست کننده بدن سیترا رو میداد!
بوی رایحه مگنولیا!
وسایل کم و مرتبش باعث شد یه لحظه فکر
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۳.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.