❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part82
☆☆☆
وقتی از حموم اومدم بیرون و بالاخره رو تختم دراز کشیدم، وقایع امروز مثل یه سیل غیر قابل کنترل به مغزم هجوم اوردن!
نامزد داشتن تهیونگ، ازادی سیترا، از دست رفتن حافظه کوک، نامزدی رسمی ایو و یونگی، اعتراف تلخ تهیونگ به عشق و از همه عجیب تر اعتراف به عشق جونگوکی که تازه یه روز بود سیترا رو میشناخت!
دیگه داشت کم کم باورم میشد این دونفر تو تقدیر هم هستن!
چندتا نفس عمیق کشیدم تا قلب بیقرارم رو اروم کنم!
قلب احمقی که حالیش نبود تهیونگ باندش رو به من ترجیح میده!
اشکام رو پس زدم و چشمام رو بستم.
آلفاجم فردا رو استراحت رسمی اعلام کرده بود، پس بهتر بود منم از این مرخصی استفاده و جسم بی جون و خستم رو به کمی استراحت دعوت کنم!
وقتی از خواب بیدار شدم، عمارت سر و صدای خواصی داشت!
از اون سر و صداهایی که روز کریسمس مادر و خاله هات با مادر بزرگت کیک میپزن و میخندن!
از اون سروصداهایی که وقتی میخای صبح ها بری مدرسه، مادرت بیدار میشه و جورابات رو برات پیدا میکنه!
دلم برای مادرم و روزایی که کنار اون و پدرم داشتم تنگ شد!
برای اون زمان هایی که تنها دغدغه ام این بود که امتحان ریاضی نمره A بگیرم و پدرم رو خوشحال کنم!
آهی کشیدم و بعد از عوض کردن لباسام از پله ها رفتم پایین!
در کمال حیرت بوی تخم مرغ و بیکن با سوسیس سرخ شده کل عمارت رو گرفته بود!
با تعجب به آشپزخونه نزدیک شدم و با دیدن دخترا که با سر و صورت آردی داشتن کیک میپختن و میخندیدن نگاه کردم!
با چشمای گرد شده پرسیدم: اینجا چه خبره؟ اینجا بمب ترکیده؟
لیسا با دیدنم خندید: داریم آشپزی یاد میگیریم، تو هم بیا!
رفتم سمتشون: آلفاجم میدونه اینجا رو به گند کشیدین؟
تو همین لحظه در پشتی آشپزخونه که به حیاط راه داشت باز شد و سیترا اومد تو!
با دیدن تاب و شلوارک خرگوشی صورتیش چشمام دیگه گردتر از این نمیشد: سیـ... سیترا؟
سیترا با دیدنم خندید: مثل کسایی شدی که روح پدربزرگ شون رو دیدن!
لبم رو گزیدم: یا من مردم یا واقعا شماها رد دادین!
سیترا سوسیس ها رو تفت داد و گفت: ما رد ندادیم، داریم مثل ادمای نرمال اشپزی میکنیم، کجای این عجیبه؟
رفتم و ناخونکی به سوسیس ها زدم: شاید من انقدر به کارای عجیب شماها عادت کردم که با دیدن اشپزی تعجب میکنم!
سیترا با کفگیر داغ زد رو دستم: ناخونک نزن توله!
سریع دستم رو کشیدم: هی سوختم!
حق به جانب نگاهم کرد: زدم که بسوزی!
با قهر رفتم سمت لیسا و گفتم: بهم بیکن میدی؟ یا تو هم میزنی؟
با لحن مظلومم همه خندیدن و لیسا بهم بیکن داد.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part82
☆☆☆
وقتی از حموم اومدم بیرون و بالاخره رو تختم دراز کشیدم، وقایع امروز مثل یه سیل غیر قابل کنترل به مغزم هجوم اوردن!
نامزد داشتن تهیونگ، ازادی سیترا، از دست رفتن حافظه کوک، نامزدی رسمی ایو و یونگی، اعتراف تلخ تهیونگ به عشق و از همه عجیب تر اعتراف به عشق جونگوکی که تازه یه روز بود سیترا رو میشناخت!
دیگه داشت کم کم باورم میشد این دونفر تو تقدیر هم هستن!
چندتا نفس عمیق کشیدم تا قلب بیقرارم رو اروم کنم!
قلب احمقی که حالیش نبود تهیونگ باندش رو به من ترجیح میده!
اشکام رو پس زدم و چشمام رو بستم.
آلفاجم فردا رو استراحت رسمی اعلام کرده بود، پس بهتر بود منم از این مرخصی استفاده و جسم بی جون و خستم رو به کمی استراحت دعوت کنم!
وقتی از خواب بیدار شدم، عمارت سر و صدای خواصی داشت!
از اون سر و صداهایی که روز کریسمس مادر و خاله هات با مادر بزرگت کیک میپزن و میخندن!
از اون سروصداهایی که وقتی میخای صبح ها بری مدرسه، مادرت بیدار میشه و جورابات رو برات پیدا میکنه!
دلم برای مادرم و روزایی که کنار اون و پدرم داشتم تنگ شد!
برای اون زمان هایی که تنها دغدغه ام این بود که امتحان ریاضی نمره A بگیرم و پدرم رو خوشحال کنم!
آهی کشیدم و بعد از عوض کردن لباسام از پله ها رفتم پایین!
در کمال حیرت بوی تخم مرغ و بیکن با سوسیس سرخ شده کل عمارت رو گرفته بود!
با تعجب به آشپزخونه نزدیک شدم و با دیدن دخترا که با سر و صورت آردی داشتن کیک میپختن و میخندیدن نگاه کردم!
با چشمای گرد شده پرسیدم: اینجا چه خبره؟ اینجا بمب ترکیده؟
لیسا با دیدنم خندید: داریم آشپزی یاد میگیریم، تو هم بیا!
رفتم سمتشون: آلفاجم میدونه اینجا رو به گند کشیدین؟
تو همین لحظه در پشتی آشپزخونه که به حیاط راه داشت باز شد و سیترا اومد تو!
با دیدن تاب و شلوارک خرگوشی صورتیش چشمام دیگه گردتر از این نمیشد: سیـ... سیترا؟
سیترا با دیدنم خندید: مثل کسایی شدی که روح پدربزرگ شون رو دیدن!
لبم رو گزیدم: یا من مردم یا واقعا شماها رد دادین!
سیترا سوسیس ها رو تفت داد و گفت: ما رد ندادیم، داریم مثل ادمای نرمال اشپزی میکنیم، کجای این عجیبه؟
رفتم و ناخونکی به سوسیس ها زدم: شاید من انقدر به کارای عجیب شماها عادت کردم که با دیدن اشپزی تعجب میکنم!
سیترا با کفگیر داغ زد رو دستم: ناخونک نزن توله!
سریع دستم رو کشیدم: هی سوختم!
حق به جانب نگاهم کرد: زدم که بسوزی!
با قهر رفتم سمت لیسا و گفتم: بهم بیکن میدی؟ یا تو هم میزنی؟
با لحن مظلومم همه خندیدن و لیسا بهم بیکن داد.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
۴.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.