❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part84
با دیدن راه پله طویلی که حداقل 20 متر ادامه داشت، چراغ قوه ای برداشتم و رفتم داخل!
پله ها رو اروم طی کردم و رسیدم به سالن وسیعی که توسط مهتابی های متعددی روشن شده بود!
حیرت زده به اطراف نگاه کردم و چراغ قوه از دستم افتاد!
روی دیوارای سالن پر از قفسه های طبقه بندی شده بود و تو هر قفسه انواع اقسام اسلحه ها و ابزار های جنگی دیده میشد!
به قفسه نارنجک ها نزدیک شدم و یکیشون رو لمس کردم!
پس سیترا سلاح ها رو اینجا نگه میداشت!
به سمت قفسه کلت ها رفتم و خشاب یکیشون رو پر کردم و گذاشتمش زیر کتم!
به سمت دری که انتهای سالن بود رفتم و خوشحال از قفل نبودنش، در رو باز کردم و از عمارت خارج شدم!
خوشحال از ازادی و پیچوندن ناتالی، در رو بستم و تو خیابون راه افتادم.
هیچ مقصد و هدفی نداشتم...
حتی نمیدونستم سیترا و افرادش کجا ممکنه رفته باشن!
فقط میخاستم برای خودم یکم ول بچرخم و سیترا رو نگران خودم کنم!
اون باید میفهمید که من دیگه بزرگ شدم و باید بهم اعتماد میکرد...
چند ساعتی تو خیابون ها پیاده روی کردم و از اونجایی که سئول رو نمیشناختم و جغرافی ام هم ضعیف بود، فهمیدم که گم شدم!
دنبال گوشیم گشتم اما یادم اومد اون فاکی رو جا گذاشتم!
با بیچارگی کنار جدول نشستم و به مردم نگاه کردم.
زنی که بچشو میبرد پارک
مردی که از سر کار برمیگشت
پسری که برای دوست دخترش گل میخرید
دختری که مدرسه رو پیچونده بود و با یونیفرم تاب بازی میکرد...
زندگی عادی رو خیلی وقت بود فراموش کرده بودم...
آهی کشیدم و خواستم بلند بشم که یه نفر کنارم نشست!
با تعجب نگاهش کردم!
پسر که چهره جذابی داشت، سیگارش رو گذاشت گوشه لبش: چرا دپرسی؟
لباساش نشون میداد زیاد وضع مالیش خوب نیست!
به عبارتی یه بچه لات بود...
حدس زدم از من کوچیک تر باشه!
پسره که دید حرف نمیزنم سرش رو به سمتم چرخوند و با دیدن چهره ام سیگار از دهنش افتاد تو جدول!
با حیرت گفت: فاک... این لعنتی رو نگاه کن!
اخم کردم: چه مرگته؟
اب دهنش رو قورت داد: تو... تو انگلیسی هستی؟
پوزخند زدم: یه جوری رفتار میکنی انگار ادم فضایی ام!
پسر: فضایی نیستی ولی خیلی خوشگلی، ببینم بیبی من میشی؟
با چشمای گرد نگاهش کردم: دماغتو بکش بالا بچه!
سینه سپر کرد: من 19 سالمه!
پوزخند زدم: بچه ای!
سیگار دیگه ای روشن کرد: اسم من هیونجینه، اسم تو چیه؟
من: نیازی نمیبینم جواب بدم!
به چشمام نگاه کرد: چه بداخلاق!
توپیدم بهش: مجبورت نکردم پیشم بمونی!
نیشخندی زد: من بداخلاق دوست دارم!
لگد محکمی به پاش زدم: زر نزن بچه!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part84
با دیدن راه پله طویلی که حداقل 20 متر ادامه داشت، چراغ قوه ای برداشتم و رفتم داخل!
پله ها رو اروم طی کردم و رسیدم به سالن وسیعی که توسط مهتابی های متعددی روشن شده بود!
حیرت زده به اطراف نگاه کردم و چراغ قوه از دستم افتاد!
روی دیوارای سالن پر از قفسه های طبقه بندی شده بود و تو هر قفسه انواع اقسام اسلحه ها و ابزار های جنگی دیده میشد!
به قفسه نارنجک ها نزدیک شدم و یکیشون رو لمس کردم!
پس سیترا سلاح ها رو اینجا نگه میداشت!
به سمت قفسه کلت ها رفتم و خشاب یکیشون رو پر کردم و گذاشتمش زیر کتم!
به سمت دری که انتهای سالن بود رفتم و خوشحال از قفل نبودنش، در رو باز کردم و از عمارت خارج شدم!
خوشحال از ازادی و پیچوندن ناتالی، در رو بستم و تو خیابون راه افتادم.
هیچ مقصد و هدفی نداشتم...
حتی نمیدونستم سیترا و افرادش کجا ممکنه رفته باشن!
فقط میخاستم برای خودم یکم ول بچرخم و سیترا رو نگران خودم کنم!
اون باید میفهمید که من دیگه بزرگ شدم و باید بهم اعتماد میکرد...
چند ساعتی تو خیابون ها پیاده روی کردم و از اونجایی که سئول رو نمیشناختم و جغرافی ام هم ضعیف بود، فهمیدم که گم شدم!
دنبال گوشیم گشتم اما یادم اومد اون فاکی رو جا گذاشتم!
با بیچارگی کنار جدول نشستم و به مردم نگاه کردم.
زنی که بچشو میبرد پارک
مردی که از سر کار برمیگشت
پسری که برای دوست دخترش گل میخرید
دختری که مدرسه رو پیچونده بود و با یونیفرم تاب بازی میکرد...
زندگی عادی رو خیلی وقت بود فراموش کرده بودم...
آهی کشیدم و خواستم بلند بشم که یه نفر کنارم نشست!
با تعجب نگاهش کردم!
پسر که چهره جذابی داشت، سیگارش رو گذاشت گوشه لبش: چرا دپرسی؟
لباساش نشون میداد زیاد وضع مالیش خوب نیست!
به عبارتی یه بچه لات بود...
حدس زدم از من کوچیک تر باشه!
پسره که دید حرف نمیزنم سرش رو به سمتم چرخوند و با دیدن چهره ام سیگار از دهنش افتاد تو جدول!
با حیرت گفت: فاک... این لعنتی رو نگاه کن!
اخم کردم: چه مرگته؟
اب دهنش رو قورت داد: تو... تو انگلیسی هستی؟
پوزخند زدم: یه جوری رفتار میکنی انگار ادم فضایی ام!
پسر: فضایی نیستی ولی خیلی خوشگلی، ببینم بیبی من میشی؟
با چشمای گرد نگاهش کردم: دماغتو بکش بالا بچه!
سینه سپر کرد: من 19 سالمه!
پوزخند زدم: بچه ای!
سیگار دیگه ای روشن کرد: اسم من هیونجینه، اسم تو چیه؟
من: نیازی نمیبینم جواب بدم!
به چشمام نگاه کرد: چه بداخلاق!
توپیدم بهش: مجبورت نکردم پیشم بمونی!
نیشخندی زد: من بداخلاق دوست دارم!
لگد محکمی به پاش زدم: زر نزن بچه!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۳.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.