*please stey well*PT5
قهوه هارو برداشتم و رفتم توی بالکن کنار براین نشستم همینجوری زل زده بود به روبه رو
+جیمی؟الووو منو میبینی
-ها اره اوکیه...فقط توی فکر دوستام بودم همین...
+میخوای ببینیشون؟
-نه...نه...یعنی...میترسم...میدونی چی میگم؟
+اهوم میدونم حتما فک میکنی چون تو اونارو از خودت روندی ازت دلخورن نه؟
-هوم...فقط خودمو گم کردم و نمیدونم چطور باید خودمو پیدا کنم...فک میکنم همه ازم دلخورن احساس میکنم یچیزی کم دارم نمیدونم از اعتماد کردن میترسم و فقط احساس بیهوده زنگی کردن دارم..
+جیمین اینا همه بخشی از زندگیه میتونیم درستش کنیم...فقط بهم بگو که منظورت از اینکه یچیزی کم دارم چیه همین؟
دستش رو گذاشت روی سینش و گفت
-اینجا احساس کمبود دارم...هیچوقت نتونستم اون عشقی رو که میخوام تجربه کنم...میدونی شایدم تجربه کردم ولی اونقدری عمیق نبوده بخواد جاشو پر کنه بعد از اون اتفاق حتی برای دوباره تجربه کردن عشق حتی یهک قدم هم برنداشتم...
+یعنی میگی نتونستی حس اینکه کسی عاشقت باشه رو تجربه کنی؟
-اهوم
+جیمین تو گفتی خودتو گم کردی درسته؟
-هوم
+تا حالا کارایی که دوست داری و بهت ارامش میده رو امتحان کردی؟
-نه...
+خب میتونی بگی چیارو دوست داری؟
-خب وقت گذروندن با گربه ها.تا دیر وقت توی خیابون بودن.نقاشی کشیدن.اشپزی.فیلم دیدن.اهنگ گوش دادن.خوابیدن.اواز خوندن.گیتار زدن. که از کل اینا فقط اهنگ گوش کردم و خوابیدم البته که گربه هم داشتم ولی فوت کرد...
+خب پس کلی کار داریم...
-منظورت چیه؟
+تو میخوای از شر افسردگی خلاص بشی...پس نباید بهش فکر کنی...
-ها؟
+یعنی بیا کارایی که امشب میتونیم انام بدیم و انجام بدیم مثلا میتونیم فیلم ببینیم یا شتا دیر وقت توی خیابونا پرسه بزنیم...هرچی تو بگی...
-جدی!
+هوم...
-هرکدوم من بخوام؟
+اره دیگه...خب میدونی من خودمم افسردگی داشتم میدونم که سخته...پس تلاش میکنم کمکت کنم
-خب پس میتونیم امشب و بریم بیرون...
+هووم خوبه...میتونیم حتی غذاهم برداریم که اگه گربه ای دیدیم بهش غذا بدیم چطوره؟
-خوبه
به ساعتم نگاه کردم ساعت8 بود که صدای زنگ در اومد مامان بابای جیمین بودن وقتی اومد توی خونه جیمین همینجوری توی بالکن نشسته بود و داشت مبایلشو چک میکرد مامانش که اسمش مینجی بود اومد سمتم و گفت
÷تو چطور تونستی براین و از اتاقش بکشی بیرون کم پیش میاد از اتاقش بیاد بیرون...
+خیلی سخت نبود فقط باید باهاش ارتباط برقرار میکردم همین...
÷ا/ت ممنونم ازت...
+خواهش میکنم...فقط چیزه غذایی که برای گربه ها مناسب باشه دارین؟
÷چطور؟
+اخه امشب قراره با براین بریم بیرون که به گربه ها غذا بدیم...
÷واقعا...شگفت انگیزه چطوری در عرض چند ساعت فقط تونستی اینکارو بکنی...
+نمیدونم...
÷واقعا ممنونم ا/ت ممنونم...بابت غذای گربه هم فک کنم غذا خشکای گربه ی قبلیمونو نگه داشتم بزار انباریو چک کنم...
+باشه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم ویکم مبایلمو چک کردم...بعدشم بلند شدم یکم از لباسامو چیندم توی کمد ساعت حدودای ده بود که شام حاضر شد رفتم دنبال جیمین و گفتم
+میای شام دیگه نه؟
-اره الان میام
باهم رفتیم سر میز پارک(=) و جیوون و مینجی همشون ذوق زده شدن
نشستیم سر میزو شروع کردیم غذا خوردن که مینجی گفت
÷جیم...پسرم چرا نمیخوری...؟
-ام فقط یکمی معضبم خیلی وقته که پیش خانواده شام نخوردم اخه...
=اشکال نداره کم کم خوب میشه
+جیمی؟الووو منو میبینی
-ها اره اوکیه...فقط توی فکر دوستام بودم همین...
+میخوای ببینیشون؟
-نه...نه...یعنی...میترسم...میدونی چی میگم؟
+اهوم میدونم حتما فک میکنی چون تو اونارو از خودت روندی ازت دلخورن نه؟
-هوم...فقط خودمو گم کردم و نمیدونم چطور باید خودمو پیدا کنم...فک میکنم همه ازم دلخورن احساس میکنم یچیزی کم دارم نمیدونم از اعتماد کردن میترسم و فقط احساس بیهوده زنگی کردن دارم..
+جیمین اینا همه بخشی از زندگیه میتونیم درستش کنیم...فقط بهم بگو که منظورت از اینکه یچیزی کم دارم چیه همین؟
دستش رو گذاشت روی سینش و گفت
-اینجا احساس کمبود دارم...هیچوقت نتونستم اون عشقی رو که میخوام تجربه کنم...میدونی شایدم تجربه کردم ولی اونقدری عمیق نبوده بخواد جاشو پر کنه بعد از اون اتفاق حتی برای دوباره تجربه کردن عشق حتی یهک قدم هم برنداشتم...
+یعنی میگی نتونستی حس اینکه کسی عاشقت باشه رو تجربه کنی؟
-اهوم
+جیمین تو گفتی خودتو گم کردی درسته؟
-هوم
+تا حالا کارایی که دوست داری و بهت ارامش میده رو امتحان کردی؟
-نه...
+خب میتونی بگی چیارو دوست داری؟
-خب وقت گذروندن با گربه ها.تا دیر وقت توی خیابون بودن.نقاشی کشیدن.اشپزی.فیلم دیدن.اهنگ گوش دادن.خوابیدن.اواز خوندن.گیتار زدن. که از کل اینا فقط اهنگ گوش کردم و خوابیدم البته که گربه هم داشتم ولی فوت کرد...
+خب پس کلی کار داریم...
-منظورت چیه؟
+تو میخوای از شر افسردگی خلاص بشی...پس نباید بهش فکر کنی...
-ها؟
+یعنی بیا کارایی که امشب میتونیم انام بدیم و انجام بدیم مثلا میتونیم فیلم ببینیم یا شتا دیر وقت توی خیابونا پرسه بزنیم...هرچی تو بگی...
-جدی!
+هوم...
-هرکدوم من بخوام؟
+اره دیگه...خب میدونی من خودمم افسردگی داشتم میدونم که سخته...پس تلاش میکنم کمکت کنم
-خب پس میتونیم امشب و بریم بیرون...
+هووم خوبه...میتونیم حتی غذاهم برداریم که اگه گربه ای دیدیم بهش غذا بدیم چطوره؟
-خوبه
به ساعتم نگاه کردم ساعت8 بود که صدای زنگ در اومد مامان بابای جیمین بودن وقتی اومد توی خونه جیمین همینجوری توی بالکن نشسته بود و داشت مبایلشو چک میکرد مامانش که اسمش مینجی بود اومد سمتم و گفت
÷تو چطور تونستی براین و از اتاقش بکشی بیرون کم پیش میاد از اتاقش بیاد بیرون...
+خیلی سخت نبود فقط باید باهاش ارتباط برقرار میکردم همین...
÷ا/ت ممنونم ازت...
+خواهش میکنم...فقط چیزه غذایی که برای گربه ها مناسب باشه دارین؟
÷چطور؟
+اخه امشب قراره با براین بریم بیرون که به گربه ها غذا بدیم...
÷واقعا...شگفت انگیزه چطوری در عرض چند ساعت فقط تونستی اینکارو بکنی...
+نمیدونم...
÷واقعا ممنونم ا/ت ممنونم...بابت غذای گربه هم فک کنم غذا خشکای گربه ی قبلیمونو نگه داشتم بزار انباریو چک کنم...
+باشه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم ویکم مبایلمو چک کردم...بعدشم بلند شدم یکم از لباسامو چیندم توی کمد ساعت حدودای ده بود که شام حاضر شد رفتم دنبال جیمین و گفتم
+میای شام دیگه نه؟
-اره الان میام
باهم رفتیم سر میز پارک(=) و جیوون و مینجی همشون ذوق زده شدن
نشستیم سر میزو شروع کردیم غذا خوردن که مینجی گفت
÷جیم...پسرم چرا نمیخوری...؟
-ام فقط یکمی معضبم خیلی وقته که پیش خانواده شام نخوردم اخه...
=اشکال نداره کم کم خوب میشه
۸.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.