*please stey well*PT4
رفتم و دوباره در اتاق جیمین رو زدم و درو باز کردم دیدم توی خودش فرو رفته و داره گره میکنه..
+ج...جیمین
-برو
+جیمین...من اینجام تا به حرفات گوش بدم...هر چیزی که اذیتت میکنه کافیه به من بگی تا شاید بتونیم باهم حلش کنیم...گوش میدم..
-قول میدی؟
+اره حتما
-یک سال پیش من عاشق یه دختری شدم و حتی چندماه باهاش توی رابطه بودم اونقدری که حت کلید خونه ی همدیگه رو داشتیم چون اون تنها زندگی میکرد یه شب میخواستم ازش خواستگاری کنم از پدرماردم هم که پرسیدم باهام موافقت کردن وقتی
رفتم دم در خونش و رفتم توی خونه داد زدم
-من اومدمممممم...
جوابی نشنیدم همینجوری که داشتم توی خونه دنبالش میگشتم یه صدای ناله ای هم به گوشم میرسید صدا رو دنبال کردم و با صحنه ای که مواجه شدم یه لحظه همه چی وایساد برام...اون یکی دیگرو دوست داشت نه من کلید و گذاشتم و از خونه اومدم بیرون فرداش ازش خواستم که ببینمش وقتی ازش پرسیدم گفت که من فقط تورو بخاطر مال و اموالت مخواستم من هیچی وقت عاشقت نبودم از اون روز به بعد اعتماد کردن برام سخت شده...حتی چندبا تلاش کردم خود*کشی کنم اما خب...نشد
رفتم سمتش و کنارش نشستم
+جیمین اشکال نداره...میتونی گریه کنی و خودتو خالی کنی...از این ادما زیاد توی دنیا هست من به ت حق میدم که افسرده بشی ناراحت بشی اما میدونی همزمان اینکه تو اینجوری شدی خانوادت چطوری در به در دنبال یه روانشناس مطمئن و خوب میگردن...حتی دوستات تو دوستات رو هم از خودت روندی فقط بخاطر یه ادمی که معلوم نیست چجوری بوده...میدونم اتیش عشق خلی تنده هرچی هم بیشتر فوتش کنی که خواموش بشه شعله ور تر میشه...درکت میکنم...ول بیا بهم یه قولی بده...
-چه قولی؟(گریه)
+قول بده خوب بشی و به زندگی عادیت برگردی منم کمکت میکنم باشه
-باشه...حقیقتش من از یچیز دیگه هم میترسم برای همین تنهایی رو ترجیه میدم
+چه چیزی؟میشنوم
-وابستگی...
+این ترس همه ی ادماست فقط تو نیستی چون هممون از وابستگی میترسیم وابستگی همیشه چیز جالبی نیست...وابستگی وقتی خوبه که بهت اسیب نزنه ولی حیف که همه ی ادما هممون تا به خودمون میایم میبینیم وابسته شدیم...یکم سخته ولی باید مراقب باشیم...
-من فقط میترسم که اگه به تو وابسته بشم ...وقتی تو بری چیکار میکنم...
+هر چیزی به وقتش...برا هر اتفاقی به وقتش تصمیم میگیریم...باشه
-اهوم...ممنونم
+خواهش میکنم کاری نکردم...بازم خواستی حرف بزنی هستم...راستی میخوای باهم قهوه بخوریم؟
-اممم خوبه...
+خب پس بلند شو
از اتاق رفتیم بیرون که گفت
-بریم توی بالکن؟
+هوم...من برم قهوه بردارم و بیام
-باشه
رفتم توی اشپزخونه و از جیوون پرسیدم
+قهوه کجاعه؟
×کنار قهوه سازه فنجون هم تو کمد بالاشه
+مرسی
×چطور تونستی...واو هیچ کدوم از مشاورا نتونستن به این زودی ارتباط بگیرن
+حالا دیگه
+ج...جیمین
-برو
+جیمین...من اینجام تا به حرفات گوش بدم...هر چیزی که اذیتت میکنه کافیه به من بگی تا شاید بتونیم باهم حلش کنیم...گوش میدم..
-قول میدی؟
+اره حتما
-یک سال پیش من عاشق یه دختری شدم و حتی چندماه باهاش توی رابطه بودم اونقدری که حت کلید خونه ی همدیگه رو داشتیم چون اون تنها زندگی میکرد یه شب میخواستم ازش خواستگاری کنم از پدرماردم هم که پرسیدم باهام موافقت کردن وقتی
رفتم دم در خونش و رفتم توی خونه داد زدم
-من اومدمممممم...
جوابی نشنیدم همینجوری که داشتم توی خونه دنبالش میگشتم یه صدای ناله ای هم به گوشم میرسید صدا رو دنبال کردم و با صحنه ای که مواجه شدم یه لحظه همه چی وایساد برام...اون یکی دیگرو دوست داشت نه من کلید و گذاشتم و از خونه اومدم بیرون فرداش ازش خواستم که ببینمش وقتی ازش پرسیدم گفت که من فقط تورو بخاطر مال و اموالت مخواستم من هیچی وقت عاشقت نبودم از اون روز به بعد اعتماد کردن برام سخت شده...حتی چندبا تلاش کردم خود*کشی کنم اما خب...نشد
رفتم سمتش و کنارش نشستم
+جیمین اشکال نداره...میتونی گریه کنی و خودتو خالی کنی...از این ادما زیاد توی دنیا هست من به ت حق میدم که افسرده بشی ناراحت بشی اما میدونی همزمان اینکه تو اینجوری شدی خانوادت چطوری در به در دنبال یه روانشناس مطمئن و خوب میگردن...حتی دوستات تو دوستات رو هم از خودت روندی فقط بخاطر یه ادمی که معلوم نیست چجوری بوده...میدونم اتیش عشق خلی تنده هرچی هم بیشتر فوتش کنی که خواموش بشه شعله ور تر میشه...درکت میکنم...ول بیا بهم یه قولی بده...
-چه قولی؟(گریه)
+قول بده خوب بشی و به زندگی عادیت برگردی منم کمکت میکنم باشه
-باشه...حقیقتش من از یچیز دیگه هم میترسم برای همین تنهایی رو ترجیه میدم
+چه چیزی؟میشنوم
-وابستگی...
+این ترس همه ی ادماست فقط تو نیستی چون هممون از وابستگی میترسیم وابستگی همیشه چیز جالبی نیست...وابستگی وقتی خوبه که بهت اسیب نزنه ولی حیف که همه ی ادما هممون تا به خودمون میایم میبینیم وابسته شدیم...یکم سخته ولی باید مراقب باشیم...
-من فقط میترسم که اگه به تو وابسته بشم ...وقتی تو بری چیکار میکنم...
+هر چیزی به وقتش...برا هر اتفاقی به وقتش تصمیم میگیریم...باشه
-اهوم...ممنونم
+خواهش میکنم کاری نکردم...بازم خواستی حرف بزنی هستم...راستی میخوای باهم قهوه بخوریم؟
-اممم خوبه...
+خب پس بلند شو
از اتاق رفتیم بیرون که گفت
-بریم توی بالکن؟
+هوم...من برم قهوه بردارم و بیام
-باشه
رفتم توی اشپزخونه و از جیوون پرسیدم
+قهوه کجاعه؟
×کنار قهوه سازه فنجون هم تو کمد بالاشه
+مرسی
×چطور تونستی...واو هیچ کدوم از مشاورا نتونستن به این زودی ارتباط بگیرن
+حالا دیگه
۱۰.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.