ویو مارلین

---

ویو مارلین

صدای باد هنوز توی گوشم بود، ولی دیگه سرمای شب حس نمی‌شد. پلک‌هام سنگین بودن، هر بار که می‌خواستم بازشون کنم، انگار دنیا می‌لرزید. ماشین نرم حرکت می‌کرد، نور چراغ‌های خیابون با ریتم ثابت روی صورتم می‌افتاد و می‌رفت.

تهیونگ درست کنارم نشسته بود. سرم به شونه‌اش تکیه داشت، نه از روی انتخاب، بلکه چون گردنم قدرت نگه داشتنش رو نداشت. دستش هنوز دور شونه‌هام قفل بود؛ یک جور حس امنیت دروغین… مثل طنابی که فقط برای نگه داشتن شکار تا زمان ذبح به کار میره.

ماشین بعد از مدتی پیچید و وارد جایی تاریک‌تر شد. بوی نم و آهن زنگ‌زده از پنجره نیمه‌باز داخل می‌اومد. صدای دروازه سنگین و فلزی که باز شد، مثل کشیدن ناخن روی روح بود.

تهیونگ منو بلند کرد، بدون اینکه ذره‌ای سختی به خودش بده. پاهایم بی‌جان آویزان شده بودن. صدای قدم‌هاش در راهرویی باریک و طویل پیچید. لامپ‌های سقف یکی‌درمیون سوسو می‌زدن و دیوارها با لکه‌های قدیمی و ترک‌ها پر شده بودن.

به یک در مشکی و ضخیم رسیدیم. کلید را چرخاند، و با یک فشار، در باز شد. بوی ملحفه‌های کهنه و خنکای مرطوب فضا بهم هجوم آورد. منو روی تخت انداخت، صدای برخورد بدنم با تشک توی سکوت اتاق شکست.

تهیونگ خم شد، موهام رو از روی صورتم کنار زد. نگاهش، آرام ولی سنگین، مثل قولی بی‌صدا بود که قراره اتفاق‌های خوبی برای من نیفته.
– حالا… دیگه جایی برای فرار نداری.

صدای قفل شدن در، مثل میخ آخر تابوت، آخرین چیزی بود که قبل از فرو رفتن کامل توی تاریکی شنیدم.


---
دیدگاه ها (۴)

سلام بچه ها خوبین شبتون بخیر بچه ها اگه دوست ندارین لطفا بهم...

💗این رفیقم فالو بشه 😉

---ویو مارلینپنجره با صدای آرامی کامل باز شد و هوای سرد شب م...

---ویو مارلینبرای چند ثانیه فکر کردم قلبم دیگه نمی‌زنه. سایه...

پارت : ۳۰

پارت : ۳۱

پارت : ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط