روزگار غیر باور. پارت 81
روزگار غیر باور
پارت 81
#هیونجون
هیو: میخوای بگم... تو... [بغضم نمیزاشت راحت حرفام رو بزنم] تو... سولي... مامانم...کشتی... فقط به خاطر لاپوشونی گندکاریت، از سولي استفاده کردی... کاری کردی که کل اینترنت پر باشه از خبرهای سولي و همه حواسشون از تو پرت بشه و وقتی سولي گفت همه چی رو میگه، کشتیش... بعد گفتی خودکشی کرده... مامانم...[حرفاشو باور نمیکردم مگه میشه مامانم... ] حتی اگه با کس دیگه ای بود حق داشت...
سومان: عوضی
[خیلی جلوی خودم گرفتم، نزنمش]
سومان: از کجا آوردیشون؟؟ تو از کجا میدونی... فیلم هارو از کجا آوردی؟؟
میخواستم برم که گفت: بهم ضربه زدی، اما بدترش بهت زدم.
بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعتی که میتونستم همینطور میروندم، بدون هیچ مقصدی. همتا... مامان... مامان...
گریم به هق هق تبدیل شد. همتا اگه تو رو هم از دست بدم... میمیرم... دیگه توان ندارم... دیگه نمیتونم... خدااااااااا... از بچگیم تا الان منو نمیدیدی نه... چرا باید یه بچه 7 ساله شاهد مرگ مادرش باشه...چراااااا
.... چرا دارم تک تک عزیزام رو از دست میدم... ماشین رو زدم بغل و سرم روی فرمون گذاشتم، صحنه مرگ مادرم هیچ وقت یادم نرفت، ثانیه به ثانیه شو یادمه...
{مامان: اونطور که تو فکر میکنی نیست
سومان: اینو ببین، خون من و این بچه یکی نیست،تو...
مامان: من با کسه دیگه ای نبودم...
سومان: خفه شوووووو
مامان: سوم
سومان: گفتم خفه شوووو
هیو: بابا... مامان...
سومان محکم هلم داد
مامان: با این بچه کاری نداشته باش...هیونجون خوبی؟؟
سومان: گفتم خفه شووو تو...
مامان: بزار بهت توضیح بدم
محکم تو گوش مامانم زد و گفت: حالم ازت بهم میخوره.
مامان: سو...
و صدای تفنگ که تیرش وارد سر مامانم شد...}
صحنه تصادف همتا....
ماشین رو روشن کردم و رفتم بیمارستان...
رو به روی اتاقش روی صندلی نشستم... نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و به همتا نگاه میکردم که با صدای یک نفر به خودم اومدم: ببخشید، شما شباهت خیلی زیادی با هیونجون عضو IRM دارین، نکنه خودتونین؟
هیو: نه، اشتباه گرفتین
زن: که اینطور و رفت.
ساعت 2 شب بود که رفتم خونه و دوش گرفتم...
توی اتاقم روی زمین نشته بودم و به ساعت همتا نگاه میکردم....
5 ماه بعد....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 81
#هیونجون
هیو: میخوای بگم... تو... [بغضم نمیزاشت راحت حرفام رو بزنم] تو... سولي... مامانم...کشتی... فقط به خاطر لاپوشونی گندکاریت، از سولي استفاده کردی... کاری کردی که کل اینترنت پر باشه از خبرهای سولي و همه حواسشون از تو پرت بشه و وقتی سولي گفت همه چی رو میگه، کشتیش... بعد گفتی خودکشی کرده... مامانم...[حرفاشو باور نمیکردم مگه میشه مامانم... ] حتی اگه با کس دیگه ای بود حق داشت...
سومان: عوضی
[خیلی جلوی خودم گرفتم، نزنمش]
سومان: از کجا آوردیشون؟؟ تو از کجا میدونی... فیلم هارو از کجا آوردی؟؟
میخواستم برم که گفت: بهم ضربه زدی، اما بدترش بهت زدم.
بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعتی که میتونستم همینطور میروندم، بدون هیچ مقصدی. همتا... مامان... مامان...
گریم به هق هق تبدیل شد. همتا اگه تو رو هم از دست بدم... میمیرم... دیگه توان ندارم... دیگه نمیتونم... خدااااااااا... از بچگیم تا الان منو نمیدیدی نه... چرا باید یه بچه 7 ساله شاهد مرگ مادرش باشه...چراااااا
.... چرا دارم تک تک عزیزام رو از دست میدم... ماشین رو زدم بغل و سرم روی فرمون گذاشتم، صحنه مرگ مادرم هیچ وقت یادم نرفت، ثانیه به ثانیه شو یادمه...
{مامان: اونطور که تو فکر میکنی نیست
سومان: اینو ببین، خون من و این بچه یکی نیست،تو...
مامان: من با کسه دیگه ای نبودم...
سومان: خفه شوووووو
مامان: سوم
سومان: گفتم خفه شوووو
هیو: بابا... مامان...
سومان محکم هلم داد
مامان: با این بچه کاری نداشته باش...هیونجون خوبی؟؟
سومان: گفتم خفه شووو تو...
مامان: بزار بهت توضیح بدم
محکم تو گوش مامانم زد و گفت: حالم ازت بهم میخوره.
مامان: سو...
و صدای تفنگ که تیرش وارد سر مامانم شد...}
صحنه تصادف همتا....
ماشین رو روشن کردم و رفتم بیمارستان...
رو به روی اتاقش روی صندلی نشستم... نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و به همتا نگاه میکردم که با صدای یک نفر به خودم اومدم: ببخشید، شما شباهت خیلی زیادی با هیونجون عضو IRM دارین، نکنه خودتونین؟
هیو: نه، اشتباه گرفتین
زن: که اینطور و رفت.
ساعت 2 شب بود که رفتم خونه و دوش گرفتم...
توی اتاقم روی زمین نشته بودم و به ساعت همتا نگاه میکردم....
5 ماه بعد....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۱۲.۴k
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.