روزگار غیر باور. پارت 83
روزگار غیر باور
پارت 83
#هیونجون
سوک: از مراسم ماما دوباره شروع کن.
هیو: هنوز 6 ماه نشده.
سوک: آیگووو(کلمه کره ای به معنای وای خدای من، ای خدا و...هست)
همون لحظه اعضا اومدن.
ام جی شروع به سوت زدن کرد و بعدش گفت: چه عجب ما این بزرگوار دیدیم.
بک: همین نه
ته: انگار نه انگار که همگروه هستیم
یون:انگار نه انگار چند سال نون و نمک همو خوردیم.
ام جی: و چند سال خون دل همو خوردیم.
بک: و همینطور چند سال... چند سال.... نمیدونم...
ته: کنار هم بودیم.
بک: آره
بعد رو به تهیونگ گفت: خوب عقلت میکشه ها.
ته: په چی
یون: ما مثل یک برادر بودیم.
بلند شدم و تک تکشون و بغل کردم و گفتم: دلم برای مسخره بازی هاتون و بچه بازی هاتون تنگ شده بود، میدونین که. این روزا حالم اصلا خوب نیست.
یون: میدونیم
بک:ما هم دلمون برای بابابزرگمون و نصیحتاش تنگ شده بود.
هیون سوک سرفه ای کرد و گفت: احوال پرسی بسه، بشینین.
هممون نشستیم و در مورد مراسم ماما صحبت کردیم...
فردا... ساعت 12 بعد از ظهر
بعد بیمارستان آماده شدم و رفتم خونه ی خانم نام، [بعد مریضیشون تا چند مدت بستری بودن و بعد دکترا گفتن میتونه بره خونه، و باید هر هفته برای شیمی درمانی بره، حالشون از قبل بهتره ولی دکتر ها گفتن با این دارو ها و شیمی درمانی ها فقط داریم سرعت عملکرد سرطان رو پایین میاریم.]
آیفن زدم،درو باز کردن رفتم داخل حیاط و بعد خونه.
هیو: سلام. من اومدم.
نام: سلام، خوش اومدی
بغلش کردم و با خنده ساختگی گفتم: دلت برام تنگ شده بود نه؟ اصلا مگه میشه دلت تنگ نشده باشه هان؟
نام: آیگووو، از دست تو، خب معلومه دلم برات تنگ شده بود. به موقع اومدی بیا غذا بخور.
هیو: مگه دکتر نگفته استراحت کنین، دوباره غذا درست کردین...چه بویی میاد... معلومه چیز خوشمزه ایه..
نام: دلم به غذای بیرون نمیره....دست پختم رو دست کم گرفتی پس؟
هیو:اصلا!!
نشستیم روی میز شروع به غذا خوردن کردیم که البته غذا خوردن من بیشتر شبیه بازی با غذا بود[توی این 5 ماه همون نودلم دیگه نمیخوردم، نمیتونستم اصلا چیزی بخورم]
نام: دوست نداری غذا رو اگه دوست نداری یه چیز دیگه درست کنم؟
هیو: نه...نه خوشمزه اس.
شروع کردم به غذا خوردن فقط برای اینکه خانم نام ناراحت نشه... وقتی غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. روی مبل نشستیم که خانم نام بغلم کرد و گفت: میدونم سخته... درد جدایی از عشق خیلی سخته....میدونم... هیو: دلم براش تنگ شده... دلم برای صحبت کردناش و خندیدناش تنگ شده... دلم برای شیطنتاش تنگ شده....
نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و بالاخره از چشمام چکه کردن.
نام: خوب میشه... برمیگرده عزیزم...
بعد دو ساعت موندن خونه ی خانم نام دوباره برگشتم بیمارستان.
دو ساعت بعد دیدم، چهار نفر با ماسک اومدن تو اتاق...نه نه...
کامنت فراموش نشه لاوا
پارت 83
#هیونجون
سوک: از مراسم ماما دوباره شروع کن.
هیو: هنوز 6 ماه نشده.
سوک: آیگووو(کلمه کره ای به معنای وای خدای من، ای خدا و...هست)
همون لحظه اعضا اومدن.
ام جی شروع به سوت زدن کرد و بعدش گفت: چه عجب ما این بزرگوار دیدیم.
بک: همین نه
ته: انگار نه انگار که همگروه هستیم
یون:انگار نه انگار چند سال نون و نمک همو خوردیم.
ام جی: و چند سال خون دل همو خوردیم.
بک: و همینطور چند سال... چند سال.... نمیدونم...
ته: کنار هم بودیم.
بک: آره
بعد رو به تهیونگ گفت: خوب عقلت میکشه ها.
ته: په چی
یون: ما مثل یک برادر بودیم.
بلند شدم و تک تکشون و بغل کردم و گفتم: دلم برای مسخره بازی هاتون و بچه بازی هاتون تنگ شده بود، میدونین که. این روزا حالم اصلا خوب نیست.
یون: میدونیم
بک:ما هم دلمون برای بابابزرگمون و نصیحتاش تنگ شده بود.
هیون سوک سرفه ای کرد و گفت: احوال پرسی بسه، بشینین.
هممون نشستیم و در مورد مراسم ماما صحبت کردیم...
فردا... ساعت 12 بعد از ظهر
بعد بیمارستان آماده شدم و رفتم خونه ی خانم نام، [بعد مریضیشون تا چند مدت بستری بودن و بعد دکترا گفتن میتونه بره خونه، و باید هر هفته برای شیمی درمانی بره، حالشون از قبل بهتره ولی دکتر ها گفتن با این دارو ها و شیمی درمانی ها فقط داریم سرعت عملکرد سرطان رو پایین میاریم.]
آیفن زدم،درو باز کردن رفتم داخل حیاط و بعد خونه.
هیو: سلام. من اومدم.
نام: سلام، خوش اومدی
بغلش کردم و با خنده ساختگی گفتم: دلت برام تنگ شده بود نه؟ اصلا مگه میشه دلت تنگ نشده باشه هان؟
نام: آیگووو، از دست تو، خب معلومه دلم برات تنگ شده بود. به موقع اومدی بیا غذا بخور.
هیو: مگه دکتر نگفته استراحت کنین، دوباره غذا درست کردین...چه بویی میاد... معلومه چیز خوشمزه ایه..
نام: دلم به غذای بیرون نمیره....دست پختم رو دست کم گرفتی پس؟
هیو:اصلا!!
نشستیم روی میز شروع به غذا خوردن کردیم که البته غذا خوردن من بیشتر شبیه بازی با غذا بود[توی این 5 ماه همون نودلم دیگه نمیخوردم، نمیتونستم اصلا چیزی بخورم]
نام: دوست نداری غذا رو اگه دوست نداری یه چیز دیگه درست کنم؟
هیو: نه...نه خوشمزه اس.
شروع کردم به غذا خوردن فقط برای اینکه خانم نام ناراحت نشه... وقتی غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. روی مبل نشستیم که خانم نام بغلم کرد و گفت: میدونم سخته... درد جدایی از عشق خیلی سخته....میدونم... هیو: دلم براش تنگ شده... دلم برای صحبت کردناش و خندیدناش تنگ شده... دلم برای شیطنتاش تنگ شده....
نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و بالاخره از چشمام چکه کردن.
نام: خوب میشه... برمیگرده عزیزم...
بعد دو ساعت موندن خونه ی خانم نام دوباره برگشتم بیمارستان.
دو ساعت بعد دیدم، چهار نفر با ماسک اومدن تو اتاق...نه نه...
کامنت فراموش نشه لاوا
۱۱.۸k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.