چشم های قشنگ تو
#part4
چشم های قشنگ تو✨
از شدت گشنگی از خواب پاشدم گوشمو روشن کردم ببینم ساعت چنده ساعت چهارصبح رو نشون میداد باید خیلی آروم ب سمت آشپز خونه می رفتم خیلی آروم از تخت اومدم پایین و دمپایی هامو پوشیدم
دستگیره درو ب آرومی آوردم پایین و درو باز کردم صدای خش خش میومد اولش ترسیدم ولی وقتی صدای محراب اومد ک داش میگف بسه همشو خوردی فهمیدم ماجرا چیه خیلی سریع اما بدون سرو صدا جلو رفتم وای متین و محراب با دوتا قاشق افتاده بودن ب جون قابلمه😂
یهو گفتم بسه منم گشنمه هاااا
محراب:یاخدا تو اینجا چی میکنی مثل جن همه جا ظاهر میشی😐😂
دیانا:هه نمک
متین:بسه دیگ دیانا یه قاشق بیار توام بشین بخور
دیانا:اوهوم فکر خیلی خوبیه فقط یکم آروم بخورید به منم برسه
متین:دیانا تو چرا شام اونقد کم خوردی؟
دیانا:ببخشیدا از بس نگاه اون داداش لوست رو من بود متین و محراب زدن زیر خنده که گفتم هیس الان بقیه بیدار میشن
مشغول خوردن بودیم که یهو صدای پای یکی اومد ولی توجهی نکردیم و به خوردن ادامه دادیم و یه هو ارسلان جلومون ظاهر شد
دیانا:همینو کم داشتیم
ارسلان:چیزی گفتی
دیانا:نه فکر کنم گوشات مشکل داره
محراب:اه بسه دیگ چقد کل کل میکنید ارسلان اگه توام گشنته بیا بخور
ارسلان:مگ من مثل شما اسکلم؟
دیانا:دیگ هیچی بهت نمیگم رودار نشوها
مهشاد:چه خبرتونهههههه خونه رو گزاشتین رو سرتون
ارسلان:این دختره حدشو نمی دونه
دیانا:این چیه اسم دارم
مهشاد:بسه دیانا پاشو بریم تو اتاق بگیریم بخوابیم ارسلان توام برو
دیانا:باشه
ارسلان هم بدون هیچ حرفی رفت
محراب:ما یکم دیگه میخوابیم شما برید
مهشاد و دیانا:باش شبتون بخیر
ب سمت اتاق رفتیم و چراغ اتاقو خاموش کردیم و کم کم خوابمون برد
چشم های قشنگ تو✨
از شدت گشنگی از خواب پاشدم گوشمو روشن کردم ببینم ساعت چنده ساعت چهارصبح رو نشون میداد باید خیلی آروم ب سمت آشپز خونه می رفتم خیلی آروم از تخت اومدم پایین و دمپایی هامو پوشیدم
دستگیره درو ب آرومی آوردم پایین و درو باز کردم صدای خش خش میومد اولش ترسیدم ولی وقتی صدای محراب اومد ک داش میگف بسه همشو خوردی فهمیدم ماجرا چیه خیلی سریع اما بدون سرو صدا جلو رفتم وای متین و محراب با دوتا قاشق افتاده بودن ب جون قابلمه😂
یهو گفتم بسه منم گشنمه هاااا
محراب:یاخدا تو اینجا چی میکنی مثل جن همه جا ظاهر میشی😐😂
دیانا:هه نمک
متین:بسه دیگ دیانا یه قاشق بیار توام بشین بخور
دیانا:اوهوم فکر خیلی خوبیه فقط یکم آروم بخورید به منم برسه
متین:دیانا تو چرا شام اونقد کم خوردی؟
دیانا:ببخشیدا از بس نگاه اون داداش لوست رو من بود متین و محراب زدن زیر خنده که گفتم هیس الان بقیه بیدار میشن
مشغول خوردن بودیم که یهو صدای پای یکی اومد ولی توجهی نکردیم و به خوردن ادامه دادیم و یه هو ارسلان جلومون ظاهر شد
دیانا:همینو کم داشتیم
ارسلان:چیزی گفتی
دیانا:نه فکر کنم گوشات مشکل داره
محراب:اه بسه دیگ چقد کل کل میکنید ارسلان اگه توام گشنته بیا بخور
ارسلان:مگ من مثل شما اسکلم؟
دیانا:دیگ هیچی بهت نمیگم رودار نشوها
مهشاد:چه خبرتونهههههه خونه رو گزاشتین رو سرتون
ارسلان:این دختره حدشو نمی دونه
دیانا:این چیه اسم دارم
مهشاد:بسه دیانا پاشو بریم تو اتاق بگیریم بخوابیم ارسلان توام برو
دیانا:باشه
ارسلان هم بدون هیچ حرفی رفت
محراب:ما یکم دیگه میخوابیم شما برید
مهشاد و دیانا:باش شبتون بخیر
ب سمت اتاق رفتیم و چراغ اتاقو خاموش کردیم و کم کم خوابمون برد
۱.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.