پارت ۵۸
پارت ۵۸
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
ا.ت:بعد از شنیدن اون حرف
دیگه ا.ت قبلی نبودم.
اصلا پامو از اتاق بیرون نمیزاشتم
فقط گریه میکردم
همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم و تو فکر یونگی بودم...چیزی به راه افتادن سیل اشکام نمونده بود که در اتاقم باز شد
فک کردم وویونگه ولی صدای تهیونگ آرامشمو بهم زد
لبخند ساختگی رو صورتم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم نشستم
تهیونگ:میخواستم راجب وویونگ ازش بپرسم
ولی با دیدن چهره غمگین و چشمای پف کرده و قرمزش همه چی از یادم رفت
رفتم سمتش و نشستم کنارش
چیزی شده؟
ا.ت:نه..چی مثلا
تهیونگ:چشمات..صورت رنگ پریدت
فک نکن میتونی ازم پنهانش کنی!
ا.ت:کاری که میخواستم بکنم برام سخت بود!
خیلی سخت.اما مجبور بودم انجامش بدم
لبشو سطحی بوسیدم و رفتم توی بغلش
چیزی نیست تهیونگا
فقط یاد مامانم افتادم
تهیونگ:دستمو گذاشتم روی موهاش و نوازشش میکردم
که یاد وویونگ افتادم
ا.ت...وویونگ چیز مشکوکی ازش ندیدی تاحالا؟
من فهمیدم کیه!
فقط میخوام بدونم کاری باهات نکرده
ا.ت:کیه؟چی ازش فهمیدی ته؟
نه کاری باهام نکرده!
تهیونگ:سرمو تکون دادم.
باشه من میرم بیرون
یکم که بهتر شدی بیا پیشم
ا.ت:سرمو تکون دادمو از اتاقم رفت بیرون
بالش و محکم تو بغلم گرفتم و به دهنم چسبوندم تا صدام در نیاد و فقط از ته دل گریه میکردم.
وویونگ:رفتم تو اتاق ا.ت درو بستم
ا.ت:با دیدن چشمای قرمزش سریع بلند شدم و رفتم سمتش...چرا گریه کردی اونی؟
وویونگ:چشمای خودتو نگاه کن
بعد به من بگو چرا گریه کردی
ا.ت:وویونگ و محکم بغل کردم و شروع کردم گریه کردن
وویونگ:چت شده تو دختر هااا؟
بزور آرومش کردم و نشوندمش روی صندلی
ا.ت:اشکامو پاک کردم
من خودمو میکشم وویونگ
من...من دیگه دلیلی ندارم که زندگی کنم
یونگی رفته..اون مرده وویونگ
وویونگ:دوباره گریه هاش شروع شد
ای خدا لعنتت کنه یونگی حداقل این بچه رو با خبر میکردی تا اینطور خودشو نبازه
تا خواستم حرفی بزنم و بهش بگم که یونگی زندست در عمارت با صدای بدی باز شد
تهیونگ:لیوان قهوه تو دستم بود
داشتم میرفتم پیش ا.ت که در عمارت باز شد
عادی نبود..انگار که حمله کرده باشن
رفتم روی پله های ورودی عمارت وایسادم و به حیاط نگاه میکردم تا ببینم کیه
با دیدن یونگی و جیمین همراه ماشین پلیس لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد...
وویونگ:چ.چه خبر شده
ا.ت:ی..یونگی؟
اون..اون یونگیهه؟
┈───┈───┈──┈──
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
ا.ت:بعد از شنیدن اون حرف
دیگه ا.ت قبلی نبودم.
اصلا پامو از اتاق بیرون نمیزاشتم
فقط گریه میکردم
همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم و تو فکر یونگی بودم...چیزی به راه افتادن سیل اشکام نمونده بود که در اتاقم باز شد
فک کردم وویونگه ولی صدای تهیونگ آرامشمو بهم زد
لبخند ساختگی رو صورتم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم نشستم
تهیونگ:میخواستم راجب وویونگ ازش بپرسم
ولی با دیدن چهره غمگین و چشمای پف کرده و قرمزش همه چی از یادم رفت
رفتم سمتش و نشستم کنارش
چیزی شده؟
ا.ت:نه..چی مثلا
تهیونگ:چشمات..صورت رنگ پریدت
فک نکن میتونی ازم پنهانش کنی!
ا.ت:کاری که میخواستم بکنم برام سخت بود!
خیلی سخت.اما مجبور بودم انجامش بدم
لبشو سطحی بوسیدم و رفتم توی بغلش
چیزی نیست تهیونگا
فقط یاد مامانم افتادم
تهیونگ:دستمو گذاشتم روی موهاش و نوازشش میکردم
که یاد وویونگ افتادم
ا.ت...وویونگ چیز مشکوکی ازش ندیدی تاحالا؟
من فهمیدم کیه!
فقط میخوام بدونم کاری باهات نکرده
ا.ت:کیه؟چی ازش فهمیدی ته؟
نه کاری باهام نکرده!
تهیونگ:سرمو تکون دادم.
باشه من میرم بیرون
یکم که بهتر شدی بیا پیشم
ا.ت:سرمو تکون دادمو از اتاقم رفت بیرون
بالش و محکم تو بغلم گرفتم و به دهنم چسبوندم تا صدام در نیاد و فقط از ته دل گریه میکردم.
وویونگ:رفتم تو اتاق ا.ت درو بستم
ا.ت:با دیدن چشمای قرمزش سریع بلند شدم و رفتم سمتش...چرا گریه کردی اونی؟
وویونگ:چشمای خودتو نگاه کن
بعد به من بگو چرا گریه کردی
ا.ت:وویونگ و محکم بغل کردم و شروع کردم گریه کردن
وویونگ:چت شده تو دختر هااا؟
بزور آرومش کردم و نشوندمش روی صندلی
ا.ت:اشکامو پاک کردم
من خودمو میکشم وویونگ
من...من دیگه دلیلی ندارم که زندگی کنم
یونگی رفته..اون مرده وویونگ
وویونگ:دوباره گریه هاش شروع شد
ای خدا لعنتت کنه یونگی حداقل این بچه رو با خبر میکردی تا اینطور خودشو نبازه
تا خواستم حرفی بزنم و بهش بگم که یونگی زندست در عمارت با صدای بدی باز شد
تهیونگ:لیوان قهوه تو دستم بود
داشتم میرفتم پیش ا.ت که در عمارت باز شد
عادی نبود..انگار که حمله کرده باشن
رفتم روی پله های ورودی عمارت وایسادم و به حیاط نگاه میکردم تا ببینم کیه
با دیدن یونگی و جیمین همراه ماشین پلیس لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد...
وویونگ:چ.چه خبر شده
ا.ت:ی..یونگی؟
اون..اون یونگیهه؟
┈───┈───┈──┈──
۶.۴k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.