🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت26
پر از استرس و نگرانی از اتاق بیرون رفتم
باید یه بهانه جور میکردم باید یه چیزی پیدا میکردم برای بیرون موندن از خونه اما خودمم دقیق نمیدونستم چی !
وقتی مادرم و تو کتابخانه مشغول خوندن کتاب مورد علاقه اش پیدا کردم نزدیکش کنار پنجره ایستادم
یه کتابخونه کوچیک مخصوص پدرم و مادرم که هر دوشون اینجا وقتای بیکاری شونو میگذروندن
با کتابهایی بود که دوسش داشتن مادرم عینکشو از روی چشمش برداشت کتاب و بست و بهم نگاه کرد مردد و دودل از دروغی که میخواستم تحویلش بدم بهش گفتم
مزاحمت شدم؟
مامان از جاش بلند شد نزدیکم کنار پنجره ایستاده با من به حیاط خونمون خیره شد و گفت
_مگه میشه دختر آدم مزاحم باشه این حرفا چیه میزنی؟
لبمو با زبونم تر کردم و سکوت کردم که مادرم پرسید
_ اتفاقی افتاده ناراحتی چیزی اذیتت میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
دوستمو که میشناسی توی خوابگاه میمونه همون که بچه اصفهانه محدثه رو میگم
مادرم حرفم را تایید کرد و گفت
_ آره دختر خیلی خوبیه میشناسمش چیزی شده؟
کمی با انگشتام ور رفتم وگفتم مریض شده حالش اصلا خوب نیست
تب داره طفلکی تنها توی خوابگاه مونده...
هیچ کسی هم نداره که کمکش کنه و بهش برسه .
مادرم با ناراحتی گفت
_ خب بریم بیاریمش اینجا اینجا که براش بهتره !
سریع جواب دادم
نمیشه نمیتونه خانوادش اجازه نمیدن بیرون خوابگاه بمونه
مادرم ناراحت گفت
_میخوای براش سوپ درست کنم ببری؟
چقدر مهربون بود چقدر این زن دلش بزرگ و پاک بود و من چقدر نانجیب بودم که داشتم به همچی مادری دروغ میگفتم
اشکی که با سماجت داشت از گوشه گوشه چشمم روی صورتم می افتاد و با دستم پاک کردم و گفتم
یعنی این لطف می کنی؟
مادرم صورتمو بوسید و گفت
_ این چه حرفیه دخترم چرا نکنم اون دختر اینجا غریبه خودت خوب میدونی طعم غربت و تنهایی رو چشیدم وقتی کاری از دستم بر بیاد چرا براش نکنم؟ الان آماده می کنم.
مادرم از کتابخانه بیرون رفت و من به دیوار تکیه دادم و بی صدا گریه کردم اصلاً دوست نداشتم به خانوادم دروغ بگم اما مجبور بودم...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت26
پر از استرس و نگرانی از اتاق بیرون رفتم
باید یه بهانه جور میکردم باید یه چیزی پیدا میکردم برای بیرون موندن از خونه اما خودمم دقیق نمیدونستم چی !
وقتی مادرم و تو کتابخانه مشغول خوندن کتاب مورد علاقه اش پیدا کردم نزدیکش کنار پنجره ایستادم
یه کتابخونه کوچیک مخصوص پدرم و مادرم که هر دوشون اینجا وقتای بیکاری شونو میگذروندن
با کتابهایی بود که دوسش داشتن مادرم عینکشو از روی چشمش برداشت کتاب و بست و بهم نگاه کرد مردد و دودل از دروغی که میخواستم تحویلش بدم بهش گفتم
مزاحمت شدم؟
مامان از جاش بلند شد نزدیکم کنار پنجره ایستاده با من به حیاط خونمون خیره شد و گفت
_مگه میشه دختر آدم مزاحم باشه این حرفا چیه میزنی؟
لبمو با زبونم تر کردم و سکوت کردم که مادرم پرسید
_ اتفاقی افتاده ناراحتی چیزی اذیتت میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
دوستمو که میشناسی توی خوابگاه میمونه همون که بچه اصفهانه محدثه رو میگم
مادرم حرفم را تایید کرد و گفت
_ آره دختر خیلی خوبیه میشناسمش چیزی شده؟
کمی با انگشتام ور رفتم وگفتم مریض شده حالش اصلا خوب نیست
تب داره طفلکی تنها توی خوابگاه مونده...
هیچ کسی هم نداره که کمکش کنه و بهش برسه .
مادرم با ناراحتی گفت
_ خب بریم بیاریمش اینجا اینجا که براش بهتره !
سریع جواب دادم
نمیشه نمیتونه خانوادش اجازه نمیدن بیرون خوابگاه بمونه
مادرم ناراحت گفت
_میخوای براش سوپ درست کنم ببری؟
چقدر مهربون بود چقدر این زن دلش بزرگ و پاک بود و من چقدر نانجیب بودم که داشتم به همچی مادری دروغ میگفتم
اشکی که با سماجت داشت از گوشه گوشه چشمم روی صورتم می افتاد و با دستم پاک کردم و گفتم
یعنی این لطف می کنی؟
مادرم صورتمو بوسید و گفت
_ این چه حرفیه دخترم چرا نکنم اون دختر اینجا غریبه خودت خوب میدونی طعم غربت و تنهایی رو چشیدم وقتی کاری از دستم بر بیاد چرا براش نکنم؟ الان آماده می کنم.
مادرم از کتابخانه بیرون رفت و من به دیوار تکیه دادم و بی صدا گریه کردم اصلاً دوست نداشتم به خانوادم دروغ بگم اما مجبور بودم...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۷.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.