خانزاده

🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت28




موزیک روشن کرد و گفت
_بی خیال این چیزا بیا به شب قشنگ
مون فکر کنیم
بقیه راه رو توی سکوت گذشت وقتی جلوی برج بزرگ ماشین را نگه داشت و پیاده شدیم و اون سوئیچ و به نگهبان داد
خونه درست توی طبقه سیزدهم بود اولین بار بود که به خونش می اومدم در خونه رو که باز کرد خودش اول وارد شد و بعدمن قدم توی خونه گذاشتم

یه خونه بزرگ با یک دکوراسیون خاص که همش سفید و مشکی بود
زیبایی خاصی داشت همیشه علایقش مثل خودش خاص بود
سلیقش حتی توی لباس پوشیدن هم این بود همیشه لباس هایی مپوشید که همه با تحسین بهش نگاه کنن
و الان خونه اش هگ دقیقا همین طور بود
وقتی مشغول وارسی کردن خونه بودم ناغافل دستش روی گردنم گذاشت منو به دیوار کوبید لبش روی لبم گذاشت و شروع کرد و طولانی بوسیدنم

داشتم خفه میشدم داشتم نفس کم می آوردم بالاخره از خودم جداش کردم و گفتم
_چه خبرته شاهو داشتم خفه میشدم

با صدای بلند خندید و گفت
اینطوری غافلگیرکردنتو و دوست دارم همیشه برات سورپرایز های بزرگ در نظر می‌گیرم تا اینطور غافلگیر بشی...

🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
دیدگاه ها (۰)

✍️ پارت 29 رمان #خانزاده فصل سوم💌🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_س...

✍️ پارت 30 رمان #خانزاده فصل سوم💌🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_س...

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت27آماده شدن سوپ تا نزدیکای...

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت26پر از استرس و نگرانی از ...

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط