🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت27
آماده شدن سوپ تا نزدیکای غروب طول کشید وقتی آماده شدم و ظرف سوپ و به دست گرفتم پدرم خودش منو به خوابگاه رسوند
ازش خداحافظی کردم و گفتم شاید امشب اینجا بمونم پیش محدثه
گناه داره طفلکی تنهاست و پدرم کلی تاکید کرد که هر مشکلی پیش اومد بهش خبر بدم و یا حتی اگر خواستم ببرمش بیمارستان باز باهاش تماس بگیرم
بهش قول دادم و از اونجا رفت
وارد خوابگاه شدم سراغ محدثه رفتم ظرف سوپ و بهش دادم و ازش معذرت خواستم که به خاطر خودم و هدفی که داشتم از اون استفاده کردم دختر خیلی مهربونی بود و با دیدن سوپ خیلی خوشحال گفت
_به خدا که دل به دل راه داره من واقعا سرما خوردم و به یه سوپ خونگی احتیاج داشتم دستت درد نکنه
وقتی همه چیز به محدثه گفتم خوب براش توضیح دادم که اگر پدر و مادرم زنگ زدن چی بشون بگه
شماره شاهو رو گرفتم و بهش گفتم
کجام
زیاد طول نکشید که شاهو جلوی در خوابگاه رسید و من توی ماشین نشستم به صورتش نگاه کردم مثل همیشه خوشتیپ و برازنده بود این آدم همیشه خدا خوب به نظر می رسید ...
اما مثل همیشه سرد و خشک بدون اینکه نگاهم کنه ماشین رو روشن کرد و گفت
_میدونی آدم یه بار که دروغ بگه دیگه یاد می گیره چطور کار خودش رو راه بندازه مثل تو که دوباره دروغ گفتی راه خوبو پیدا کردی برای اینکه شب و با هم بگذرونیم.
به بیرون از ماشین خیره شدم و گفتم حالم از خودم بهم میخوره که مجبورم به پدر و مادرم دروغ بگن
به پدر و مادری که این همه باهام مهربون و صادقن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت27
آماده شدن سوپ تا نزدیکای غروب طول کشید وقتی آماده شدم و ظرف سوپ و به دست گرفتم پدرم خودش منو به خوابگاه رسوند
ازش خداحافظی کردم و گفتم شاید امشب اینجا بمونم پیش محدثه
گناه داره طفلکی تنهاست و پدرم کلی تاکید کرد که هر مشکلی پیش اومد بهش خبر بدم و یا حتی اگر خواستم ببرمش بیمارستان باز باهاش تماس بگیرم
بهش قول دادم و از اونجا رفت
وارد خوابگاه شدم سراغ محدثه رفتم ظرف سوپ و بهش دادم و ازش معذرت خواستم که به خاطر خودم و هدفی که داشتم از اون استفاده کردم دختر خیلی مهربونی بود و با دیدن سوپ خیلی خوشحال گفت
_به خدا که دل به دل راه داره من واقعا سرما خوردم و به یه سوپ خونگی احتیاج داشتم دستت درد نکنه
وقتی همه چیز به محدثه گفتم خوب براش توضیح دادم که اگر پدر و مادرم زنگ زدن چی بشون بگه
شماره شاهو رو گرفتم و بهش گفتم
کجام
زیاد طول نکشید که شاهو جلوی در خوابگاه رسید و من توی ماشین نشستم به صورتش نگاه کردم مثل همیشه خوشتیپ و برازنده بود این آدم همیشه خدا خوب به نظر می رسید ...
اما مثل همیشه سرد و خشک بدون اینکه نگاهم کنه ماشین رو روشن کرد و گفت
_میدونی آدم یه بار که دروغ بگه دیگه یاد می گیره چطور کار خودش رو راه بندازه مثل تو که دوباره دروغ گفتی راه خوبو پیدا کردی برای اینکه شب و با هم بگذرونیم.
به بیرون از ماشین خیره شدم و گفتم حالم از خودم بهم میخوره که مجبورم به پدر و مادرم دروغ بگن
به پدر و مادری که این همه باهام مهربون و صادقن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۶.۸k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.