DARKLIKEBLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part3
مارنی:
متوجه استرس و لرزش دستاش شدم و دستاشو گرفتم
مسئول اونجا تک تک داشت دخترا رو بیرون میکرد و خیلی سر و صدا بود و کم کم داشت میرفت رو مخم که مسئول داد زد: کیم مارنی
اومد بالای سرم و گفت: تبریک میگم قبول شدید
شک بزرگی داشتم اما لرزش و سردیه دستای رکیتا منو از شک دراورد
رکیتا
نه نه نه نهههه بازم مارنی قبول شد چرا من نه چرااا چرااااا
تو ذهنم آشوب بود
خیلی آشوب بود که متوجه شخصی جلوی روم شدم سرم رو بالا آوردم که بهم گفت: تبریک میگم خانوم شما هم قبول شدید
انگار یک اقیانوس آب سرد ریختن روم
سریع پریدم بقل مارنی خیلی خوشحال بودم خیلییی
مسئول اونجا با داد: خب خانوما همه بیرون برندگان انتخاب شدن
مارنی
اومدیم بیرون نگاه های سنگینی رومون بود اما ما بهشون توجه نکردیم
قرار بود برگشتنه رکیتا رانندگی کنه اما بخاطر لرزش دستاش از خوشحالی باز هم من رانندگی کردم
واسه ی اینکه رکیتا رو بیشتر خوشحال کنم بهش گفتم :
- موافقی بریم همون کافه ای که تو دوست داری؟
اونم با خوشحالی گفت :
+ آره بریم.
توی راه انقدر در مورد خوراکی حرف زد که گشنم شد.
رسیدم به کافه و ماشین رو پارک کردم ، کافه جای خیلی خوشگل و دنجی بود ، رکیتا سریع از ماشین پیاده شد و رفت داخل کافه منم دنبالش رفتم ، رکیتا هرچی که خودش دوست داشت رو سفارش ، سر میز نشسته بودیم و داشتیم کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد.
+ کیه مارنی ؟؟؟
- از کمپانی زنگ زدن بزار جواب بدم.
+ باشه
گوشی رو جواب دادم ، بعد که صحبتم تموم شد ، به رکیتا گفتم بلند شو باید بریم کمپانی باهامون کار دارن.
نظر فراموش نشه!!!
part3
مارنی:
متوجه استرس و لرزش دستاش شدم و دستاشو گرفتم
مسئول اونجا تک تک داشت دخترا رو بیرون میکرد و خیلی سر و صدا بود و کم کم داشت میرفت رو مخم که مسئول داد زد: کیم مارنی
اومد بالای سرم و گفت: تبریک میگم قبول شدید
شک بزرگی داشتم اما لرزش و سردیه دستای رکیتا منو از شک دراورد
رکیتا
نه نه نه نهههه بازم مارنی قبول شد چرا من نه چرااا چرااااا
تو ذهنم آشوب بود
خیلی آشوب بود که متوجه شخصی جلوی روم شدم سرم رو بالا آوردم که بهم گفت: تبریک میگم خانوم شما هم قبول شدید
انگار یک اقیانوس آب سرد ریختن روم
سریع پریدم بقل مارنی خیلی خوشحال بودم خیلییی
مسئول اونجا با داد: خب خانوما همه بیرون برندگان انتخاب شدن
مارنی
اومدیم بیرون نگاه های سنگینی رومون بود اما ما بهشون توجه نکردیم
قرار بود برگشتنه رکیتا رانندگی کنه اما بخاطر لرزش دستاش از خوشحالی باز هم من رانندگی کردم
واسه ی اینکه رکیتا رو بیشتر خوشحال کنم بهش گفتم :
- موافقی بریم همون کافه ای که تو دوست داری؟
اونم با خوشحالی گفت :
+ آره بریم.
توی راه انقدر در مورد خوراکی حرف زد که گشنم شد.
رسیدم به کافه و ماشین رو پارک کردم ، کافه جای خیلی خوشگل و دنجی بود ، رکیتا سریع از ماشین پیاده شد و رفت داخل کافه منم دنبالش رفتم ، رکیتا هرچی که خودش دوست داشت رو سفارش ، سر میز نشسته بودیم و داشتیم کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد.
+ کیه مارنی ؟؟؟
- از کمپانی زنگ زدن بزار جواب بدم.
+ باشه
گوشی رو جواب دادم ، بعد که صحبتم تموم شد ، به رکیتا گفتم بلند شو باید بریم کمپانی باهامون کار دارن.
نظر فراموش نشه!!!
- ۱۷.۴k
- ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط