چندپارتی
#چندپارتی
ژنرال...~
پارت پنجم
آنا اروم دستش رو روی گونه جونگکوک گذاشت و نوازش کرد...جونگکوک دست آنا رو گرفت و آروم بوسید...آنا سرش رو پایین انداخت...
+ نمیدونی چقدر نگرانت بودم...*بغض*
_ ببخشید که نگرانت کردم...*اروم و بیحال*
+ مگه قرار نبود مواظب خودت باشی و آسیب نبینی؟
_بانوم...من که گفتم نمیتونم بهت قول بدم شاهزادم...لطفا گریه نکن طاقت اشکات رو ندارم...
آنا بیشتر به جونگکوک نزدیک شد و سرش رو روی شونه راست جونگکوک گذاشت...
انا سرش رو بلند کرد و توی یک سانتی جونگ کوک قرار گرفت...
گردن ژنرال رو گرفت و لباشو به لبای ژنرال کوبید...
ژنرال با چشمای گرد به دختر نگاه کرد و بعد از چند ثانیه دستاشو دور صورت دختر قاب کرد و لباشو بیشتر به لبای شاهزاده فشرد...هر دو به لب های هم مک میزدن انگار که سال ها تشنه لب های همدیگه بودن...
آنا از ژنرال جدا شد...
در همون موقع در اتاق باز شد و اعلاحضرت و چندتا از ندیمه ها و افسر پارک وارد اتاق شدن...با دیدن اون دوتا خون در بدن اعلاحضرت خشک شد...با دادی که زد ستون های قصر لرزید
اعلاحضرت :شما دارید اینجا چه غلطی میکنید؟*عربده*
+ پ...پدر
_اع...اعلاحضرت
اعلا حضرت:شاهزاده رو به اتاق من بیارید و ژنرال رو به اتاق شکنجه!*بلند و رو به ندیمه ها و افسر پارک*
ندیمه ها شاهزاده رو گرفتن اما اون همش مقاومت میکرد و هی به ژنرال نگاه میکرد...ژنرال جئون زبونش بند اومده بود تا اینکه افسر پارک .اونو به اتاق شکنجه قصر برد...شاهزاده به اتاق اعلاحضرت منتقل شد...
اعلا حضرت روی مبل ابریشمی که رنگ مشکی داشت نشسته بود و شاهزاده جلوش زانو زده بود(هرکی منحرف شه خره)
اعلاحضرت :آنا بگو ببینم...تو به ژنرال دل بستی؟
+ .....
اعلاحضرت :بار دیگه میپرسم تو عاشق ژنرال جئون شدی؟
+ .......
دختر بیچاره که زبونش بند اومده بود و میترسید حرف بزنهکه پدرش بلایی سر ژنرالش بیاره...
اعلاحضرت :اگه حرف نزنی میگم شکنجش کنن...*داد*
+ پدر خواهش میکنم...کاری باهاش نداشته باشید..
اعلاحضرت :پس جواب منو بده تو عاشق ژنرال جئون جونگکوک شدی؟*بلند*
+ بله پدر من...من..دوستش دارم!*سرش پایینه*
اعلاحضرت که مونده بود چی بگه ... دختر یکی یدونش عاشق ژنرال حکومت دانته شده بود...یک حکومت ایتالیایی ...
اعلاحضرت :اونم عاشق توعه؟؟
+ بله پدر
اعلا حضرت که خونش به جوش اومده بود..دستور داد تا انا رو کنار ژنرال به اتاق شکنجه ببرن...
آنا رو به اتاق شکنجه بردن و کنار ژنرال به صندلی بستن...
_ بانوی من..
+ ژنرال...
هر دو با چشمای اشکی به هم نگاه میکردن...اعلاحضرت وارد اتاق شد که تمام سربازان تعظیم کردن...
روبه روی شاهزاده و ژنرال ایستاد...
اعلاحضرت :ژنرال من از شاهزاده پرسیدم و حالا میخوام از تو بپرسم...تو آنا رو دوست داری؟
_بله اعلاحضرت ...
ژنرال...~
پارت پنجم
آنا اروم دستش رو روی گونه جونگکوک گذاشت و نوازش کرد...جونگکوک دست آنا رو گرفت و آروم بوسید...آنا سرش رو پایین انداخت...
+ نمیدونی چقدر نگرانت بودم...*بغض*
_ ببخشید که نگرانت کردم...*اروم و بیحال*
+ مگه قرار نبود مواظب خودت باشی و آسیب نبینی؟
_بانوم...من که گفتم نمیتونم بهت قول بدم شاهزادم...لطفا گریه نکن طاقت اشکات رو ندارم...
آنا بیشتر به جونگکوک نزدیک شد و سرش رو روی شونه راست جونگکوک گذاشت...
انا سرش رو بلند کرد و توی یک سانتی جونگ کوک قرار گرفت...
گردن ژنرال رو گرفت و لباشو به لبای ژنرال کوبید...
ژنرال با چشمای گرد به دختر نگاه کرد و بعد از چند ثانیه دستاشو دور صورت دختر قاب کرد و لباشو بیشتر به لبای شاهزاده فشرد...هر دو به لب های هم مک میزدن انگار که سال ها تشنه لب های همدیگه بودن...
آنا از ژنرال جدا شد...
در همون موقع در اتاق باز شد و اعلاحضرت و چندتا از ندیمه ها و افسر پارک وارد اتاق شدن...با دیدن اون دوتا خون در بدن اعلاحضرت خشک شد...با دادی که زد ستون های قصر لرزید
اعلاحضرت :شما دارید اینجا چه غلطی میکنید؟*عربده*
+ پ...پدر
_اع...اعلاحضرت
اعلا حضرت:شاهزاده رو به اتاق من بیارید و ژنرال رو به اتاق شکنجه!*بلند و رو به ندیمه ها و افسر پارک*
ندیمه ها شاهزاده رو گرفتن اما اون همش مقاومت میکرد و هی به ژنرال نگاه میکرد...ژنرال جئون زبونش بند اومده بود تا اینکه افسر پارک .اونو به اتاق شکنجه قصر برد...شاهزاده به اتاق اعلاحضرت منتقل شد...
اعلا حضرت روی مبل ابریشمی که رنگ مشکی داشت نشسته بود و شاهزاده جلوش زانو زده بود(هرکی منحرف شه خره)
اعلاحضرت :آنا بگو ببینم...تو به ژنرال دل بستی؟
+ .....
اعلاحضرت :بار دیگه میپرسم تو عاشق ژنرال جئون شدی؟
+ .......
دختر بیچاره که زبونش بند اومده بود و میترسید حرف بزنهکه پدرش بلایی سر ژنرالش بیاره...
اعلاحضرت :اگه حرف نزنی میگم شکنجش کنن...*داد*
+ پدر خواهش میکنم...کاری باهاش نداشته باشید..
اعلاحضرت :پس جواب منو بده تو عاشق ژنرال جئون جونگکوک شدی؟*بلند*
+ بله پدر من...من..دوستش دارم!*سرش پایینه*
اعلاحضرت که مونده بود چی بگه ... دختر یکی یدونش عاشق ژنرال حکومت دانته شده بود...یک حکومت ایتالیایی ...
اعلاحضرت :اونم عاشق توعه؟؟
+ بله پدر
اعلا حضرت که خونش به جوش اومده بود..دستور داد تا انا رو کنار ژنرال به اتاق شکنجه ببرن...
آنا رو به اتاق شکنجه بردن و کنار ژنرال به صندلی بستن...
_ بانوی من..
+ ژنرال...
هر دو با چشمای اشکی به هم نگاه میکردن...اعلاحضرت وارد اتاق شد که تمام سربازان تعظیم کردن...
روبه روی شاهزاده و ژنرال ایستاد...
اعلاحضرت :ژنرال من از شاهزاده پرسیدم و حالا میخوام از تو بپرسم...تو آنا رو دوست داری؟
_بله اعلاحضرت ...
- ۲.۵k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط