چندپارتی
#چندپارتی
ژنرال...~
پارت چهارم
علیاحضرت:خب دیگه آنا تو مثلا شاهزادهای یه شاهزاده قوی که به این زودیا نمیشکنه...جولیا کمکش کن تا بریم شام بخوریم..
جولیا:چشم بانو...
+ مادر میشه یه خواهشی کنم؟
علیاحضرت:جانم عزیزم
+ میشه زمان بدرقش باشم؟
علیاحضرت :اره عزیزم با جولیا بیاید...
هر سه از روی مبل ابریشمی که رنگ سبز داشت بلند شدن و به سمت غذا خوری قصر رفتن....
فردای آن روز...
کنار پدر و مادرش البته با کمی فاصله ایستاده بود و به ژنرالی که بهش دلبسته بود خیره شده بود...هیچکس جز جولیا نمیدونست که آنا داره گریه میکنه...
اعلاحضرت:ژنرال جئون مثل همیشه سربلند برگرد...مراقب خودت هم باش
ژنرال تعظیمی کرد و سوار اسب شد...برای آخرین بار نگاهی به شاهزاده کرد که متوجه شد گردنبدی که بهش داده دور گردنشه...
علیاحضرت:خدا به همراهتون...
ژنرال رفت...شاهزاده به سرعت همراه با جولیا به داخل قصر رفت ... وارد اتاقش شد و جولیا دروبست...
+ جولیا دلم شور میزنه
جولیا:وای آنا ترو خدا آروم بگیر چیزیش نمیشه
+ جولیا نمیتونم دلم آشوبه...
سه روز گذشت و خبری از ژنرال نشد...شاهزاده آنا بسیار مضطرب و نگران...چشم انتظار ژنرال جئون بود...خواب و خوراک نداشت...دائم کتاب میخوند شاید از استرسش کم شه...
روز چهارم...ساعت7شب...بالاخره ژنرال برگشت اما...دوتا سرباز کمش کردن تا زمین نیوفته...اعلاحضرت و علیاحضرت و آنا و جولیا ایستاده بودن...
آنا با دیدن ژنرالی که شونه و بازوی سمت چپش آسبی بسیاری دیده بود و به سختی راه میرفت...پاهاش سست شد...یه لحظه نزدیک بود بیوفته اما جولیا مانع شد...
اعلاحضرت:ژنرال جئون...سربلندم کردی...
علیاحضرت :سریعا یکی از ندیمه ها ژنرال رو درمان کنه...
+ ژنرال*آروم جوری که فقط جولیا میشنید*بغض*
همه به داخل قصر رفتن...آنا به اتاقی که ژنرال داشت درمان میشد رفت...ژنرال با بالا تنه لخت روب تخت نشسته بود ندیمه ای زخم های گلوله رو مبست...ندیمهای که داشت ژنرال رو درمان میکرد نگاه های هیزی به بدن ژنرال داشت
آنا که اینو فهمیده بود داخل اتاق رفت...
+ ندیمه...در آشپزخانه قصر تورو صدا میزنن...
ندیمه دست از بستن زخم های ژنرال برداشت و بیرون رفت...آنا به سرعت درو بست و کنار ژنرال نشست...
+ ژنرال...*بغض سگی*
_بانوی من...*درد داره*
+ خودم زخماتو میبندم
شاهزاده شروع کرد به درمان کردن ژنرال...
باندی رو دور بازوی ژنرال بست و کارو تموم کرد...
+.......
ادامه دارد.....
مایل به حمایت؟
نظرت برام مهمه پس کامنت کن...
ژنرال...~
پارت چهارم
علیاحضرت:خب دیگه آنا تو مثلا شاهزادهای یه شاهزاده قوی که به این زودیا نمیشکنه...جولیا کمکش کن تا بریم شام بخوریم..
جولیا:چشم بانو...
+ مادر میشه یه خواهشی کنم؟
علیاحضرت:جانم عزیزم
+ میشه زمان بدرقش باشم؟
علیاحضرت :اره عزیزم با جولیا بیاید...
هر سه از روی مبل ابریشمی که رنگ سبز داشت بلند شدن و به سمت غذا خوری قصر رفتن....
فردای آن روز...
کنار پدر و مادرش البته با کمی فاصله ایستاده بود و به ژنرالی که بهش دلبسته بود خیره شده بود...هیچکس جز جولیا نمیدونست که آنا داره گریه میکنه...
اعلاحضرت:ژنرال جئون مثل همیشه سربلند برگرد...مراقب خودت هم باش
ژنرال تعظیمی کرد و سوار اسب شد...برای آخرین بار نگاهی به شاهزاده کرد که متوجه شد گردنبدی که بهش داده دور گردنشه...
علیاحضرت:خدا به همراهتون...
ژنرال رفت...شاهزاده به سرعت همراه با جولیا به داخل قصر رفت ... وارد اتاقش شد و جولیا دروبست...
+ جولیا دلم شور میزنه
جولیا:وای آنا ترو خدا آروم بگیر چیزیش نمیشه
+ جولیا نمیتونم دلم آشوبه...
سه روز گذشت و خبری از ژنرال نشد...شاهزاده آنا بسیار مضطرب و نگران...چشم انتظار ژنرال جئون بود...خواب و خوراک نداشت...دائم کتاب میخوند شاید از استرسش کم شه...
روز چهارم...ساعت7شب...بالاخره ژنرال برگشت اما...دوتا سرباز کمش کردن تا زمین نیوفته...اعلاحضرت و علیاحضرت و آنا و جولیا ایستاده بودن...
آنا با دیدن ژنرالی که شونه و بازوی سمت چپش آسبی بسیاری دیده بود و به سختی راه میرفت...پاهاش سست شد...یه لحظه نزدیک بود بیوفته اما جولیا مانع شد...
اعلاحضرت:ژنرال جئون...سربلندم کردی...
علیاحضرت :سریعا یکی از ندیمه ها ژنرال رو درمان کنه...
+ ژنرال*آروم جوری که فقط جولیا میشنید*بغض*
همه به داخل قصر رفتن...آنا به اتاقی که ژنرال داشت درمان میشد رفت...ژنرال با بالا تنه لخت روب تخت نشسته بود ندیمه ای زخم های گلوله رو مبست...ندیمهای که داشت ژنرال رو درمان میکرد نگاه های هیزی به بدن ژنرال داشت
آنا که اینو فهمیده بود داخل اتاق رفت...
+ ندیمه...در آشپزخانه قصر تورو صدا میزنن...
ندیمه دست از بستن زخم های ژنرال برداشت و بیرون رفت...آنا به سرعت درو بست و کنار ژنرال نشست...
+ ژنرال...*بغض سگی*
_بانوی من...*درد داره*
+ خودم زخماتو میبندم
شاهزاده شروع کرد به درمان کردن ژنرال...
باندی رو دور بازوی ژنرال بست و کارو تموم کرد...
+.......
ادامه دارد.....
مایل به حمایت؟
نظرت برام مهمه پس کامنت کن...
- ۲.۳k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط