مافیای من
#مافیای_من
P:34
(ویو ا.ت)
درو پشت سرم بستمو سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم
مشتی آب سرد رو توی صورتم ریختم
دستامو روی صورتم گزاشتم
دمای بدنم بالا رفته بود و این قلب بدرد نخورم مثل دیوونه ها به سینم میکوبید
واسه چی؟!
واسه ی اون حروم زاده
درحالی که به نفس نفس افتاده بودم از سرویس بیرون اومدم و خودمو روی تخت پرت کردم
سرمو توی بالشت فرو کردم و جیغمو توی بالشت خفه کردم
چجوری باید کنار این پسر میموندم ؟!
چجوری باید تحملش میکردم اخه؟!
چجوری کنار کسی بمونم که زندگیمو نابود کرده؟!
مشغول فکر به همین چیزا بودم که بعد از چند دقیقه چشمام گرم شدو به خواب فرو رفتم
*چند ساعت بعد*
با صدای در کلافه چشمامو باز کردم
سرمو از توی بالشت در آوردم و توی دلم جد و آباد اون کسی که پشت در بودو مورد عنایت قرار دادم
چند ثانیه صدای در قطع شد که فکر کردم بیخیال شده پس دوباره سرمو روی بالشت گزاشتم که با صدای فلیکس عصبی چشمامو روی هم فشار دادم
فلیکس: ا.ت؟؟ زنده ای؟ چرا جواب نمیدی؟
کلافه و با هزار تا غر غر بلند شدمو به سمت در رفتم و بازش کردم که با دیدنم درحالی سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت
فلیکس: مگه از جنگ برگشتی؟! چرا اینطوری ای؟!
اداشو در اوردمو گفتم
ا.ت: خواب بودم چیکار داری؟!
با حرفم انگار تازه یادش اومده باشه با هیجان گفت
فلیکس:................
پایان پارت ۳۴🥴
P:34
(ویو ا.ت)
درو پشت سرم بستمو سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم
مشتی آب سرد رو توی صورتم ریختم
دستامو روی صورتم گزاشتم
دمای بدنم بالا رفته بود و این قلب بدرد نخورم مثل دیوونه ها به سینم میکوبید
واسه چی؟!
واسه ی اون حروم زاده
درحالی که به نفس نفس افتاده بودم از سرویس بیرون اومدم و خودمو روی تخت پرت کردم
سرمو توی بالشت فرو کردم و جیغمو توی بالشت خفه کردم
چجوری باید کنار این پسر میموندم ؟!
چجوری باید تحملش میکردم اخه؟!
چجوری کنار کسی بمونم که زندگیمو نابود کرده؟!
مشغول فکر به همین چیزا بودم که بعد از چند دقیقه چشمام گرم شدو به خواب فرو رفتم
*چند ساعت بعد*
با صدای در کلافه چشمامو باز کردم
سرمو از توی بالشت در آوردم و توی دلم جد و آباد اون کسی که پشت در بودو مورد عنایت قرار دادم
چند ثانیه صدای در قطع شد که فکر کردم بیخیال شده پس دوباره سرمو روی بالشت گزاشتم که با صدای فلیکس عصبی چشمامو روی هم فشار دادم
فلیکس: ا.ت؟؟ زنده ای؟ چرا جواب نمیدی؟
کلافه و با هزار تا غر غر بلند شدمو به سمت در رفتم و بازش کردم که با دیدنم درحالی سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت
فلیکس: مگه از جنگ برگشتی؟! چرا اینطوری ای؟!
اداشو در اوردمو گفتم
ا.ت: خواب بودم چیکار داری؟!
با حرفم انگار تازه یادش اومده باشه با هیجان گفت
فلیکس:................
پایان پارت ۳۴🥴
۸.۲k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.