(پارت شانزدهم)
(پارت شانزدهم)
جونگکوک گفت:چی ادامه بدیم
ا.ت گفت:خودت خوب میدونی منظورمو
جونگکوک گفت: تو که خوشت نمیومد
ا.ت گفت:وقتی که اومدم پایه نیستی اگه نیستی خب باشه
جونگکوک گفت: نه منتظرم تابیای
و سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم رفتیم شرکت جونگکوک بهم پیام داد دلم برات تنگ شده و کلی قلب فرستاد
دوساعت بعد
رفتم عمارت جونگهیون یه ساعت زودتر رفت رسیدم عمارت دیدم سلنا اومده همه نشسته بودن داشتن حرف میزدن جونگکوک و سلنا دیدم پیش هم نشسته بودن یه نگاهی بهشون کردم و سریع رفتم تو اتاقم که تا قلبم درد نیومده قرصم رو خوردم و به جونگکوک پیام دادم مگه قرار نبود ادامه بدیم...
جونگکوک دیدش چیزی نگفت
جونگهیون از پایین صدام کرد
گفت: بیا پایین پیشمون بشین
رفتم و پایین نشستم سلنا کم کم داشت نزدیک جونگکوک میشد و جونگکوک هی میرفت اونطرف تر من هم
جونگهیون گفت: سرم درده میخوام برم بخوابم
جونگهیون رفت
سلنا هم به جونگکوک
گفت: جونگکوک جان من میرم بخوابم
من هم رفتم تو اتاقم یکی داشت در میزد درو باز کردم دیدم جونگکوکه
گفتمش: چرا در میزنی
جونگکوک گفت: پدرم مجبورم کرد پیشش بشینم
میدونم ناراحتی منو ببخش
ا.ت گفت: ناراحت نیستم
جونگکوک گفت: برم تو اتاقم
ا.ت گفت: مطمئنی اتاق خودت جای دیگه ای نمیخوای بری
جونگکوک گفت: نه بخدا اتاق خودم
ا.ت گفت: اگه دوست داری بیا پیشم بمون برا همیشه تو اتاقم
جونگکوک گفت: بقیه میفهمن
ا.ت گفت: کی میخواد بفهمه
جونگکوک گفت: خب باشه رفت
و وسایل مهمشو آورد و گذاشت تو کمد
و اومد رو تختم و خوابید
گفتم: خوب سریع جامو گرفتی ها
جونگکوک گفت: تروخدا کوکی صدام کن خیلی دوست دارم
ا.ت گفت: خوابم میاد
جونگکوک گفت: پایین بخواب
ا.ت گفت: خیلی بد شدی کوکی
سریع بلند شدو دستمو گرفت و خوابوند پیش خودش و تا یه دقیقه داشت لبمو بوس میکرد
که خودش خسته شد و محکم بغلم کرده بود
و تو گوششم زمزه کرد خیلی دوست دارم بیب
و خوابیدیم
سه ساعت بعد
بلند شدیم سلنا در زد دم در اتاقم و سریع جونگکوک و قایم کردم اومد داخل اتاقم و
گفت:......
جونگکوک گفت:چی ادامه بدیم
ا.ت گفت:خودت خوب میدونی منظورمو
جونگکوک گفت: تو که خوشت نمیومد
ا.ت گفت:وقتی که اومدم پایه نیستی اگه نیستی خب باشه
جونگکوک گفت: نه منتظرم تابیای
و سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم رفتیم شرکت جونگکوک بهم پیام داد دلم برات تنگ شده و کلی قلب فرستاد
دوساعت بعد
رفتم عمارت جونگهیون یه ساعت زودتر رفت رسیدم عمارت دیدم سلنا اومده همه نشسته بودن داشتن حرف میزدن جونگکوک و سلنا دیدم پیش هم نشسته بودن یه نگاهی بهشون کردم و سریع رفتم تو اتاقم که تا قلبم درد نیومده قرصم رو خوردم و به جونگکوک پیام دادم مگه قرار نبود ادامه بدیم...
جونگکوک دیدش چیزی نگفت
جونگهیون از پایین صدام کرد
گفت: بیا پایین پیشمون بشین
رفتم و پایین نشستم سلنا کم کم داشت نزدیک جونگکوک میشد و جونگکوک هی میرفت اونطرف تر من هم
جونگهیون گفت: سرم درده میخوام برم بخوابم
جونگهیون رفت
سلنا هم به جونگکوک
گفت: جونگکوک جان من میرم بخوابم
من هم رفتم تو اتاقم یکی داشت در میزد درو باز کردم دیدم جونگکوکه
گفتمش: چرا در میزنی
جونگکوک گفت: پدرم مجبورم کرد پیشش بشینم
میدونم ناراحتی منو ببخش
ا.ت گفت: ناراحت نیستم
جونگکوک گفت: برم تو اتاقم
ا.ت گفت: مطمئنی اتاق خودت جای دیگه ای نمیخوای بری
جونگکوک گفت: نه بخدا اتاق خودم
ا.ت گفت: اگه دوست داری بیا پیشم بمون برا همیشه تو اتاقم
جونگکوک گفت: بقیه میفهمن
ا.ت گفت: کی میخواد بفهمه
جونگکوک گفت: خب باشه رفت
و وسایل مهمشو آورد و گذاشت تو کمد
و اومد رو تختم و خوابید
گفتم: خوب سریع جامو گرفتی ها
جونگکوک گفت: تروخدا کوکی صدام کن خیلی دوست دارم
ا.ت گفت: خوابم میاد
جونگکوک گفت: پایین بخواب
ا.ت گفت: خیلی بد شدی کوکی
سریع بلند شدو دستمو گرفت و خوابوند پیش خودش و تا یه دقیقه داشت لبمو بوس میکرد
که خودش خسته شد و محکم بغلم کرده بود
و تو گوششم زمزه کرد خیلی دوست دارم بیب
و خوابیدیم
سه ساعت بعد
بلند شدیم سلنا در زد دم در اتاقم و سریع جونگکوک و قایم کردم اومد داخل اتاقم و
گفت:......
۱۰.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.