پارت ۶
پارت ۶#
بابا* ممنون پسرم. مامان* خب بلند بریم سرمیز شام باشه بقیه صحبتا واسه بعد همه باهم بلند شدیم و رفتیم تواشپزخونه وزرشک پلو با مرغ
خوشمزه مامانو خوردیم وبعد از کمک به مامان تو جمع کردن ظرفهای شام رفتم تو پذیرایی نشستم نگاه به گوشیم انداختم دیدم شماره رو فرستاده
از مهرزاد تشکر کردم و روبه بابا گفتم* بابا شماره رو دوستم پیدا کرد. بابا با خوشحالی گفت* عالیه و بعد وشیشو برداشت منم شماره رو بهش
گفتم اونم بلند شد رفت اون طرف سالن تا راحت تر صحبت کنه.بعداز نیم ساعت بابا اوممد به عبارتی نیششم باز بودخخ. رامین* خدا قوت
بابا نیم درحال صحبت بودین خخ . مامان چشم غره ایی رفت به رامین و روبه بابا گفت*خب حمید چیشد؟. بابا اومد کنار مامان نشست و
وگفت*اولش پدرام منو یادش نبود ولی وقتی خودمومعرفی کردم شناخت وکلی خوشحال شد واونم مثه اینکه دنبال من بوده ولی منو پیدا نکرده
و قرار گذاشت فرداشب بریم خونشون. منو رامین یه نگاه معنی دار بهم انداختیم که فقط خودمون دوتا میدونستیم معنیش چیه . مامانم
با خوشحالی گفت* خیلی خوب شدخیلی دلم میخواست لیندا رو ببینم و مخصوصا دختراشو تا اینو گفت به بابام نگاه معنی دار کرد وبابامم
یه لبخند رو لبش اومد . با ارنج زدم به رامین و اهسته گفتم* به نظرت اینا مشکوک نیستن؟. رامین* اره اصن حس خوبی به لبخند اخری بابا
ندارم. من* باز چه خوابی دیدن خدا میدونه. رامین* اوهوم موافقم. مامان* اهای شما دوتا چی پچ پچ میکنین؟؟. من سرمو بلند کردم گفتم* هیچی
مامان جان چیز خاصی نبود. رامین* مامان تینا دیگه زنگ نزد<تیناخواهر بزرگمونه25سالشه ازدواج کرده البته اینجا زندگی نمیکنن خارج
از کشور هستن ولی یه دختر خوشگل خوردنی داره عشق خودمه اسمش عسله4 سالشه فداش بشممم اسم شوهرشم اترینه 31 سالشه>
مامان* نه هنوز زنگ نزده . ماهم یه ساعت دیگه نشستیم و بعد رفتیم بالا منم رفتم تو اتاقم و روی پرونده ام کار کردم و بعد از چند ساعت یه نگاه
انداختم ساعت 12 بود از سرجام بلند شدم بدنمو کش اوردم و بعد رفتم مسواک زدم و خوابیدم.
رویا#رفتیم تو خونه مثه همیشه با صدای بلند گفتیم* سلاممم مامی و ددی گلمم.مامان و بابا جواب دادن و منو روژی رفتیم بالا هلک هلک
درره اتاقمو باز کردم و رفتم داخل و مانتو شالم وشلوارمو گذاشتم توی کمد و یه تیشرت عروسکی و شلوار ستش که رنگ صورتی و سفید بود
پوشیدم و موهامو باز کردم و شونه زدم و یه تل پاپیونی صورتی زدم و یه برق لب و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین کنار بابا نشستم و گونشو
بوسیدم و گفتم* باباخوبی؟. روی سرمو بوسید وگفت* اره گل دخترم . صدای حرصیه روژی اومد * بابااا فقط این دخترته دیگه؟؟.منو بابا خندیدیم
بابا دستاشو باز کرد و گفت* بیا بغلم توهم دختر حسوده منی . قهقه میزدم .روژی با اعتراض اسمه بابا رو گفت و رو به من گفت* دردد ببیند
نیشتو. بین خنده گفتم* بابا هم فهمید تو حسودی خخخخخ. اونم یه چشم غره رفت . صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که میگفت* بچه ها بیاین
شام حاضره . سه تایی بلند شدیم و رفتیم تو اشپزخونه ورفتم سرمیز شام و روژی کنارم نشست باباهم روبه روم مامانم کنارم
کتلت خوشمزه مامانو خوردیم از سرجام بلند شدم گونه مامانو بوسیدم و گفتم* مرسی مامان خوشگلم خیلی خوشمزه بود. مامان لبخندی زد
و گفت* خواهش دخترم . توی جمع کردن ضرفا به مامان کمک کردیم و بعد رفتیم تو پذیرایی نشستیم و مشغول صحبت شدیم
که گوشیه بابا زنگ خورد یه نگاهی به شماره انداخت و جواب داد. بابا* سلام ممنون خودمم شما؟. وهمین طور از جاش بلند شد رفت اونور تر
چون سرو صدای منوروژی نمیزاشت درست صحبت کنه . مامان با چشم غره به ما گفت* این چه وضعیه چرا اینقدر سروصدا میکنید عین
بچه ها افتادین به جون هم کشی میگیرین . منو روژی دیگه بیخیال شدیم عین بچه های خوب نشستیم . منم گوشیمو برداشتم یه چرخی تو اینستا
زدم و با دخترا چت کردم که بابا بعداز نیم ساعت اومد لبخندی رو لبش بود .من* بابا کی بود؟. بابا* یکی از دوستای قدیمیم بود خیلی باهم جور
بودیم مثه دوتا برادر الان خیلی خوشحالم پیداش کردم دوباره. مامان با کنجکاوی گفت* کدوم دوستت؟.بابا*حمید امیری . مامانم کمی فکر کردم
و بعد با خوشحالی گفت* عه واقعا بعد این همه سال ؟ خیلی دلم میخواست ژیلا روببینم . بابا* اره خیلی خوب شد الان باید دوتا پسراشون مردی
شده باشن. مامان با لبخند گفت* اره.من* بابا فامیل دوستتون چی بود؟. بابا* حمید امیری . منو روژی با تعجب یه نگاه به بهم انداختیم و
گفتیم* نهههه؟؟؟. بابا*ارهههه.بعد رو کرد به مامانم و گفت* خانوم واسه فرداشب دعوتشون کردم. مامان* کار خوبی کردی پس من فردا کلی
کار دارم. منو روژی با چشمای گرد گفتیم* چییییی؟؟. مامان * وا شما چرا اینطوری میکنین ؟. من* هیچی هیچی. یه ن
بابا* ممنون پسرم. مامان* خب بلند بریم سرمیز شام باشه بقیه صحبتا واسه بعد همه باهم بلند شدیم و رفتیم تواشپزخونه وزرشک پلو با مرغ
خوشمزه مامانو خوردیم وبعد از کمک به مامان تو جمع کردن ظرفهای شام رفتم تو پذیرایی نشستم نگاه به گوشیم انداختم دیدم شماره رو فرستاده
از مهرزاد تشکر کردم و روبه بابا گفتم* بابا شماره رو دوستم پیدا کرد. بابا با خوشحالی گفت* عالیه و بعد وشیشو برداشت منم شماره رو بهش
گفتم اونم بلند شد رفت اون طرف سالن تا راحت تر صحبت کنه.بعداز نیم ساعت بابا اوممد به عبارتی نیششم باز بودخخ. رامین* خدا قوت
بابا نیم درحال صحبت بودین خخ . مامان چشم غره ایی رفت به رامین و روبه بابا گفت*خب حمید چیشد؟. بابا اومد کنار مامان نشست و
وگفت*اولش پدرام منو یادش نبود ولی وقتی خودمومعرفی کردم شناخت وکلی خوشحال شد واونم مثه اینکه دنبال من بوده ولی منو پیدا نکرده
و قرار گذاشت فرداشب بریم خونشون. منو رامین یه نگاه معنی دار بهم انداختیم که فقط خودمون دوتا میدونستیم معنیش چیه . مامانم
با خوشحالی گفت* خیلی خوب شدخیلی دلم میخواست لیندا رو ببینم و مخصوصا دختراشو تا اینو گفت به بابام نگاه معنی دار کرد وبابامم
یه لبخند رو لبش اومد . با ارنج زدم به رامین و اهسته گفتم* به نظرت اینا مشکوک نیستن؟. رامین* اره اصن حس خوبی به لبخند اخری بابا
ندارم. من* باز چه خوابی دیدن خدا میدونه. رامین* اوهوم موافقم. مامان* اهای شما دوتا چی پچ پچ میکنین؟؟. من سرمو بلند کردم گفتم* هیچی
مامان جان چیز خاصی نبود. رامین* مامان تینا دیگه زنگ نزد<تیناخواهر بزرگمونه25سالشه ازدواج کرده البته اینجا زندگی نمیکنن خارج
از کشور هستن ولی یه دختر خوشگل خوردنی داره عشق خودمه اسمش عسله4 سالشه فداش بشممم اسم شوهرشم اترینه 31 سالشه>
مامان* نه هنوز زنگ نزده . ماهم یه ساعت دیگه نشستیم و بعد رفتیم بالا منم رفتم تو اتاقم و روی پرونده ام کار کردم و بعد از چند ساعت یه نگاه
انداختم ساعت 12 بود از سرجام بلند شدم بدنمو کش اوردم و بعد رفتم مسواک زدم و خوابیدم.
رویا#رفتیم تو خونه مثه همیشه با صدای بلند گفتیم* سلاممم مامی و ددی گلمم.مامان و بابا جواب دادن و منو روژی رفتیم بالا هلک هلک
درره اتاقمو باز کردم و رفتم داخل و مانتو شالم وشلوارمو گذاشتم توی کمد و یه تیشرت عروسکی و شلوار ستش که رنگ صورتی و سفید بود
پوشیدم و موهامو باز کردم و شونه زدم و یه تل پاپیونی صورتی زدم و یه برق لب و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین کنار بابا نشستم و گونشو
بوسیدم و گفتم* باباخوبی؟. روی سرمو بوسید وگفت* اره گل دخترم . صدای حرصیه روژی اومد * بابااا فقط این دخترته دیگه؟؟.منو بابا خندیدیم
بابا دستاشو باز کرد و گفت* بیا بغلم توهم دختر حسوده منی . قهقه میزدم .روژی با اعتراض اسمه بابا رو گفت و رو به من گفت* دردد ببیند
نیشتو. بین خنده گفتم* بابا هم فهمید تو حسودی خخخخخ. اونم یه چشم غره رفت . صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که میگفت* بچه ها بیاین
شام حاضره . سه تایی بلند شدیم و رفتیم تو اشپزخونه ورفتم سرمیز شام و روژی کنارم نشست باباهم روبه روم مامانم کنارم
کتلت خوشمزه مامانو خوردیم از سرجام بلند شدم گونه مامانو بوسیدم و گفتم* مرسی مامان خوشگلم خیلی خوشمزه بود. مامان لبخندی زد
و گفت* خواهش دخترم . توی جمع کردن ضرفا به مامان کمک کردیم و بعد رفتیم تو پذیرایی نشستیم و مشغول صحبت شدیم
که گوشیه بابا زنگ خورد یه نگاهی به شماره انداخت و جواب داد. بابا* سلام ممنون خودمم شما؟. وهمین طور از جاش بلند شد رفت اونور تر
چون سرو صدای منوروژی نمیزاشت درست صحبت کنه . مامان با چشم غره به ما گفت* این چه وضعیه چرا اینقدر سروصدا میکنید عین
بچه ها افتادین به جون هم کشی میگیرین . منو روژی دیگه بیخیال شدیم عین بچه های خوب نشستیم . منم گوشیمو برداشتم یه چرخی تو اینستا
زدم و با دخترا چت کردم که بابا بعداز نیم ساعت اومد لبخندی رو لبش بود .من* بابا کی بود؟. بابا* یکی از دوستای قدیمیم بود خیلی باهم جور
بودیم مثه دوتا برادر الان خیلی خوشحالم پیداش کردم دوباره. مامان با کنجکاوی گفت* کدوم دوستت؟.بابا*حمید امیری . مامانم کمی فکر کردم
و بعد با خوشحالی گفت* عه واقعا بعد این همه سال ؟ خیلی دلم میخواست ژیلا روببینم . بابا* اره خیلی خوب شد الان باید دوتا پسراشون مردی
شده باشن. مامان با لبخند گفت* اره.من* بابا فامیل دوستتون چی بود؟. بابا* حمید امیری . منو روژی با تعجب یه نگاه به بهم انداختیم و
گفتیم* نهههه؟؟؟. بابا*ارهههه.بعد رو کرد به مامانم و گفت* خانوم واسه فرداشب دعوتشون کردم. مامان* کار خوبی کردی پس من فردا کلی
کار دارم. منو روژی با چشمای گرد گفتیم* چییییی؟؟. مامان * وا شما چرا اینطوری میکنین ؟. من* هیچی هیچی. یه ن
۴۳.۹k
۱۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.