هتل
هتل
پارت۴
آتنا
خیلی وقت بود سمت تیگو خودم نرفته بودم.
سوار شدم:جاننن
آروین:تا اونجایی که یادمه پولداری چرا نمیخری برا خودت؟!
من:دارم
آروین:هااا؟!
من: خیلی وقته سوار تیگو خودم نشدم.
آروین:آها
راه افتادم یهو صدف گف: آتنا برو جاده.....
من:چرا اونجا؟!
صدف:چون خیلی هیجانیه و هیچکس جرعت رفتن به اونجارو نداره
آروین:مگه چی داره که کسی جرعت رفتن به اونجارو نداره؟!
من:واقعا نمیدونی؟!!!
آروین:نوچ...امیر میدونی؟!!
امیر:همه کشور ها خبر دارن
آروین:چی هست؟!
من:برم تو راه تعریف کنم؟!!
آروین:برو
من:تو زمانای قدیم مادر یه خانواده سه نفره میمیره.پدر و دختره برا اینکه کمبود مادره رو حس نکنن میرن به روستایی دور از شهر.تو یه مسافرخانه میمونن پشتش یه چاه کوچیک بود روزها گذشت یه روز به پدره خبر دادن بچت افتاده تو چاه وقتی درش آوردن مرده بود پس خاکش کردن بعد یه روز پدره طاقت نیورد و خودکشی کرد.
هیچی دیگه بعد اون ماجرا هرکی رد میشه از اون جاده میبینن یه دختر با صورت خونه لب جاده نشسته.
آروین:جالب بود ولی اصلا ترسناک نبود و خب یکم تخیلاتی بود
من:نمیدونم خودمم بار اوله دارم میرم.بچه ها تقریبا داریم میرسیم.....
من:آهههه شتتت
آروین:چی شد؟!
من:آروین نمیتونی قبل رفتن به جایی بنزین بزنی؟!
آروین:با نمک من چه میدونم بنزین تموم میشه
صدف:یعنی بنزین اضافه نیوردی
امیر:آروین هیچوقت بنزین تو صندوق ماشینش نمیزاره
من: یعنی پوفففف بیخیال بشینین تو ماشین میرم این دور و اطراف نگاه کنم ببینم بنزین گیرم میاد!!!
آروین:نه شما دخترا تو ماشین بمونین منو و امیر میریم
امیر:میترسم
آروین:خاک تو سرت
صدف:نظرتون چیه هممون بریم؟!
من:آره اینجوریم میشه.
آروین:باشه
سوئیچ رو در اوردم از ماشین پیاده شدیم درو قفل کردم.
صدف و امیر عقب تر بودن.
من:مرسی
آروین:بابت
من:خیلی وقت بود تند نرفته بود این روزا همش از خونه میرفتم دفتر از دفتر میرفتم خونه خیلی وقت بود درست و حسابی رانندگی نکرده بودم بازم مرسی
آروین:قابلی نداشت.
داشتیم میرفتیم که یهو....
آی ام کرممم😂😂
بمونین تو خماریییی
قبلا تو یه برنامه مینوشتم ولی الان که کپیش میکنم زیاده و نمیشه گذاشتش خودم همین الان دوباره دارم مینویسمش پس نزنینم😂😂
باییییییی😂😂
پارت۴
آتنا
خیلی وقت بود سمت تیگو خودم نرفته بودم.
سوار شدم:جاننن
آروین:تا اونجایی که یادمه پولداری چرا نمیخری برا خودت؟!
من:دارم
آروین:هااا؟!
من: خیلی وقته سوار تیگو خودم نشدم.
آروین:آها
راه افتادم یهو صدف گف: آتنا برو جاده.....
من:چرا اونجا؟!
صدف:چون خیلی هیجانیه و هیچکس جرعت رفتن به اونجارو نداره
آروین:مگه چی داره که کسی جرعت رفتن به اونجارو نداره؟!
من:واقعا نمیدونی؟!!!
آروین:نوچ...امیر میدونی؟!!
امیر:همه کشور ها خبر دارن
آروین:چی هست؟!
من:برم تو راه تعریف کنم؟!!
آروین:برو
من:تو زمانای قدیم مادر یه خانواده سه نفره میمیره.پدر و دختره برا اینکه کمبود مادره رو حس نکنن میرن به روستایی دور از شهر.تو یه مسافرخانه میمونن پشتش یه چاه کوچیک بود روزها گذشت یه روز به پدره خبر دادن بچت افتاده تو چاه وقتی درش آوردن مرده بود پس خاکش کردن بعد یه روز پدره طاقت نیورد و خودکشی کرد.
هیچی دیگه بعد اون ماجرا هرکی رد میشه از اون جاده میبینن یه دختر با صورت خونه لب جاده نشسته.
آروین:جالب بود ولی اصلا ترسناک نبود و خب یکم تخیلاتی بود
من:نمیدونم خودمم بار اوله دارم میرم.بچه ها تقریبا داریم میرسیم.....
من:آهههه شتتت
آروین:چی شد؟!
من:آروین نمیتونی قبل رفتن به جایی بنزین بزنی؟!
آروین:با نمک من چه میدونم بنزین تموم میشه
صدف:یعنی بنزین اضافه نیوردی
امیر:آروین هیچوقت بنزین تو صندوق ماشینش نمیزاره
من: یعنی پوفففف بیخیال بشینین تو ماشین میرم این دور و اطراف نگاه کنم ببینم بنزین گیرم میاد!!!
آروین:نه شما دخترا تو ماشین بمونین منو و امیر میریم
امیر:میترسم
آروین:خاک تو سرت
صدف:نظرتون چیه هممون بریم؟!
من:آره اینجوریم میشه.
آروین:باشه
سوئیچ رو در اوردم از ماشین پیاده شدیم درو قفل کردم.
صدف و امیر عقب تر بودن.
من:مرسی
آروین:بابت
من:خیلی وقت بود تند نرفته بود این روزا همش از خونه میرفتم دفتر از دفتر میرفتم خونه خیلی وقت بود درست و حسابی رانندگی نکرده بودم بازم مرسی
آروین:قابلی نداشت.
داشتیم میرفتیم که یهو....
آی ام کرممم😂😂
بمونین تو خماریییی
قبلا تو یه برنامه مینوشتم ولی الان که کپیش میکنم زیاده و نمیشه گذاشتش خودم همین الان دوباره دارم مینویسمش پس نزنینم😂😂
باییییییی😂😂
۲.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.