عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۲۲
*روز بعد*
ویو چویا
از خواب بیدار شدم ، دازای نبود حتما رفته بود سرکار. صبحونه خوردم . بیکار نشسته بودم ، که یهو یه ایده به ذهنم اومدم زنگ زدم به دازای که ببینم کی میاد و اونم گفت تا چند ساعت دیگه میاد بعدش زنگ زدم به آیومی گفتم چند ساعت دیگه برای ناهار با شوگو بیاد ، اونم قبول کرد. میخواستم دوتا برادر باهم آشتی کنن . مواد غذا رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن. زیر غذا رو کم کردم تا آماده میشدن ، دوش گرفتم . داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای زنگ اومد. رفتم در رو باز کردم . آیومی و شوگو با بچه ها بودن.
چویا: سلامم
آیومی: سلام
شوگو: سلام
نشستن روی مبل . چون. هوا گرم بود ، براشون شربت درست کردم. آیومی وارد آشپزخونه شد و اومد کنارم
آیومی: چیشد دعوت مون کردی؟ ما همین دیشب اینجا بودیم
چویا: راستش میخوام یه کاری کنم
آیومی: چی کار؟
چویا: دازای و شوگو آشتی کنن
آیومی: اوه عجب فکری ، خیلی خوبه
چویا: آره ، ولی نمیدونم دقیقا چیکار کنم
آیومی: مشکلی نیست ، بهشون میگیم آشتی کنن
چویا: جواب میده؟
آیومی: آره، دازای که به حرف تو گوش میکنه شوگو هم به حرف من
چویا: ولی این دوتا خیلی از هم متنفرم فک نکنم جواب بده
آیومی:. اون وقت تحریک شون میکنیم
چویا: اوه خوبه ، مرسی
آیومی: خواهش میکنم ، من دارم میرم شربت ها رو بده بهم
چویا: باشه
شربت هارو دادم بهش و اونم رفت پیش شوگو نشست. نگاهی به غذا انداختم ، آماده بود. میز رو چیدم و منتظر دازای شدم
پارت ۱۲۲
*روز بعد*
ویو چویا
از خواب بیدار شدم ، دازای نبود حتما رفته بود سرکار. صبحونه خوردم . بیکار نشسته بودم ، که یهو یه ایده به ذهنم اومدم زنگ زدم به دازای که ببینم کی میاد و اونم گفت تا چند ساعت دیگه میاد بعدش زنگ زدم به آیومی گفتم چند ساعت دیگه برای ناهار با شوگو بیاد ، اونم قبول کرد. میخواستم دوتا برادر باهم آشتی کنن . مواد غذا رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن. زیر غذا رو کم کردم تا آماده میشدن ، دوش گرفتم . داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای زنگ اومد. رفتم در رو باز کردم . آیومی و شوگو با بچه ها بودن.
چویا: سلامم
آیومی: سلام
شوگو: سلام
نشستن روی مبل . چون. هوا گرم بود ، براشون شربت درست کردم. آیومی وارد آشپزخونه شد و اومد کنارم
آیومی: چیشد دعوت مون کردی؟ ما همین دیشب اینجا بودیم
چویا: راستش میخوام یه کاری کنم
آیومی: چی کار؟
چویا: دازای و شوگو آشتی کنن
آیومی: اوه عجب فکری ، خیلی خوبه
چویا: آره ، ولی نمیدونم دقیقا چیکار کنم
آیومی: مشکلی نیست ، بهشون میگیم آشتی کنن
چویا: جواب میده؟
آیومی: آره، دازای که به حرف تو گوش میکنه شوگو هم به حرف من
چویا: ولی این دوتا خیلی از هم متنفرم فک نکنم جواب بده
آیومی:. اون وقت تحریک شون میکنیم
چویا: اوه خوبه ، مرسی
آیومی: خواهش میکنم ، من دارم میرم شربت ها رو بده بهم
چویا: باشه
شربت هارو دادم بهش و اونم رفت پیش شوگو نشست. نگاهی به غذا انداختم ، آماده بود. میز رو چیدم و منتظر دازای شدم
- ۱.۸k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط