پارت سی و هفتم پارت37 رمان تمام زندگی من
#پارت_سی_و_هفتم#پارت37#رمان_تمام_زندگی_من
قرصو که خوردم رفتم بیرون
نیما روی کاناپه نشسته بود رفتم پیشش
-خوبی؟
+بهترم،نیما از اول برام تعریف کن چیشد تو کجا رفتی این از کجا پیداش شد
-دیدم شما دارین دعوا میکنین من رفتم سراغ دخترا تا بفهمم اینا کین و چیکاره حسین میشن
وقتی رفتم گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم گوشی هم از تمام صحنه ها فیلم گرفته بود منم نمیدونستم تو راه برگشتن نگاه کردم
+خب؟دخترا چیکاره بودن؟
-نمیدونم علی از کجا اومد وقتی داشتم میرفتم دنبال دخترا دیدمش که از در اومد داخل رفتم سراغش تا بیاد پیشت و خودم رفتم سراغ دخترا؛اون دوتا دوست بودن مثل اینکه حسین با یکیشون در رابطه بوده و کمی پول به دخترا قرض میده تا اجاره خونشون رو بدن و دخترا هم نمیتونن پس بدن و ازشون اخاذی میکنه و دخترا هم از ترس آبروشون بهش پا میدن بیچاره ها خیلی میترسیدن که لو برن هیچکسو نداشتن مثل اینکه پدرومادرشون معتاد بودن واینا هم دلشون نمیخواسته مثل اونا بشن و از شهرشون فرار میکنن و میان اینجا
دلم واسشون سوخت چقدر سختی کشیده بودن بیچاره ها
+گوشیو کجا گذاشتی؟
-پیش نگینه
رفتم پیش نگین بوسش کردم و گفتم:خاله به قربون خوابیدنت بشه عزیزم
-نو که آید به بازار کهنه شود دل آزار
یه ماچ آبدار از نگین کردم و گفتم:شما توکه میدونی من همیشه چیزای قدیمی رو دوس دارم؛مثلا دخترته حسودی نکن
نگین نگران پرسید:ابجی خوبی؟بهتر شدی؟
+اره بهترم گوشیمو میدی؟
-بیا اینجاست
گوشیو بهم داد و رفتم بیرون تا صداش اذیتش نکنه
رفتم توی فایلا و فیلم رو باز کردم لحظه به لحظشو فیلم گرفته بود از خجالت داشتم اب میشدم علی و اتاناز خیره شده بودن به من
رسید به جایی که حسین هلم داد روی تخت باز سرم گیج رفت و خوردم زمین نمیدونم چم شده بود که همش سرم گیج میرفت
علی اومد طرفم ولی پسش زدم میدونستم الان آتاناز حسودی میکنه
سجاد سریع اومد و بلندم کرد و بردم روی مبل نشوندم و کنارم نشست اتاناز اب قند رو دستم داد یکمشو خوردم و بقیشو گذاشتم کنار
-چت شد یهو؟
+فیلمو که دیدم یهو حالم بد شد
-دیگه حق نداری فیلمو ببینی
-اصلا سجاد پاشو برو حذفش کن
+عه چی چیو حذف کنه نیما میخوام اگه مامان بابا قبول نکردن فیلمو بهشون نشون بدم
-روت میشه؟
نگاهی به علی کردم و گفتم:چیکار کردم که روم نشه؟بهش پا دادم؟یا صبح توی بغلش بیدار شدم؟یا خودم باهاش رفتم توی اون اتاق؟
علی ساکت شد و چیزی نگفت
-حالا چیکار میکنی؟
+به مامان بابام میگم تمام تلاشمو میکنم که نیازی به فیلم نباشه ولی اگه نشد هم مجبورم دیگه
-اهوم
آتاناز رو به علی گفت:علی جان بریم دیگه؟
-اره بریم منم فردا باید برم سرکار
سرکار؟مگه علی دانشگاه نمیرفت؟یعنی بخاطر اتاناز قید دانشگاه رو زد؟
همش به این فکر میکردم که این دختر خانواده نداره؟دقیقا الان ساعت 2شبه یعنی کسی نگرانش نمیشه؟
اتاناز با همه خداحافظی کرد و رفت نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم صداش ارامش بخش بود اصلا وقتی باهاش حرف میزدم فکر نمیکردم که نامزد کسیه که دوسش دارم
علی هم خدافسی کرد ولی جوابشو ندادم
سجاد رفت بخوابه ولی این نیما خان همش سرش توی گوشیش بود بابا بزارین یه روز بگذره بعدا عجبا
رفتم پشت مبل وایسادم حواسش اصلا نبود یهو گوشیو تو دستش کشیدم که گفت:ای بر پدرت لعنت چوس مغز
+اغا نیما ساعت 2شبه برو بخواب فردا رو ازت نگرفتن که فردا باهاش حرف بزن
-بده گوشیمو
+نمودمممممم
-بدددددددددددددددده
+خب بابا گوشم کر شد روانی
گوشیو بهش دادم اونم یه لگد زد توی پام و رفت توی اتاق بخوابه منم مجبور بودم برم توی اتاقی که نیما خوابیده بخوابم چون اتاق سجاد و نگین ،سجاد خوابیده بود؛اتاق اویسا هم نگین و اویسا بودن ؛اتاق مهمان فقط بود که نیما رفت و منم رفتم همونجا
ییعنی تا خود صبح این سهیلا و نیما نذاشتن من بخوابم هی این زنگ میزد به اون و حرف میزدن هی اون زنگ میزد به این
قرصو که خوردم رفتم بیرون
نیما روی کاناپه نشسته بود رفتم پیشش
-خوبی؟
+بهترم،نیما از اول برام تعریف کن چیشد تو کجا رفتی این از کجا پیداش شد
-دیدم شما دارین دعوا میکنین من رفتم سراغ دخترا تا بفهمم اینا کین و چیکاره حسین میشن
وقتی رفتم گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم گوشی هم از تمام صحنه ها فیلم گرفته بود منم نمیدونستم تو راه برگشتن نگاه کردم
+خب؟دخترا چیکاره بودن؟
-نمیدونم علی از کجا اومد وقتی داشتم میرفتم دنبال دخترا دیدمش که از در اومد داخل رفتم سراغش تا بیاد پیشت و خودم رفتم سراغ دخترا؛اون دوتا دوست بودن مثل اینکه حسین با یکیشون در رابطه بوده و کمی پول به دخترا قرض میده تا اجاره خونشون رو بدن و دخترا هم نمیتونن پس بدن و ازشون اخاذی میکنه و دخترا هم از ترس آبروشون بهش پا میدن بیچاره ها خیلی میترسیدن که لو برن هیچکسو نداشتن مثل اینکه پدرومادرشون معتاد بودن واینا هم دلشون نمیخواسته مثل اونا بشن و از شهرشون فرار میکنن و میان اینجا
دلم واسشون سوخت چقدر سختی کشیده بودن بیچاره ها
+گوشیو کجا گذاشتی؟
-پیش نگینه
رفتم پیش نگین بوسش کردم و گفتم:خاله به قربون خوابیدنت بشه عزیزم
-نو که آید به بازار کهنه شود دل آزار
یه ماچ آبدار از نگین کردم و گفتم:شما توکه میدونی من همیشه چیزای قدیمی رو دوس دارم؛مثلا دخترته حسودی نکن
نگین نگران پرسید:ابجی خوبی؟بهتر شدی؟
+اره بهترم گوشیمو میدی؟
-بیا اینجاست
گوشیو بهم داد و رفتم بیرون تا صداش اذیتش نکنه
رفتم توی فایلا و فیلم رو باز کردم لحظه به لحظشو فیلم گرفته بود از خجالت داشتم اب میشدم علی و اتاناز خیره شده بودن به من
رسید به جایی که حسین هلم داد روی تخت باز سرم گیج رفت و خوردم زمین نمیدونم چم شده بود که همش سرم گیج میرفت
علی اومد طرفم ولی پسش زدم میدونستم الان آتاناز حسودی میکنه
سجاد سریع اومد و بلندم کرد و بردم روی مبل نشوندم و کنارم نشست اتاناز اب قند رو دستم داد یکمشو خوردم و بقیشو گذاشتم کنار
-چت شد یهو؟
+فیلمو که دیدم یهو حالم بد شد
-دیگه حق نداری فیلمو ببینی
-اصلا سجاد پاشو برو حذفش کن
+عه چی چیو حذف کنه نیما میخوام اگه مامان بابا قبول نکردن فیلمو بهشون نشون بدم
-روت میشه؟
نگاهی به علی کردم و گفتم:چیکار کردم که روم نشه؟بهش پا دادم؟یا صبح توی بغلش بیدار شدم؟یا خودم باهاش رفتم توی اون اتاق؟
علی ساکت شد و چیزی نگفت
-حالا چیکار میکنی؟
+به مامان بابام میگم تمام تلاشمو میکنم که نیازی به فیلم نباشه ولی اگه نشد هم مجبورم دیگه
-اهوم
آتاناز رو به علی گفت:علی جان بریم دیگه؟
-اره بریم منم فردا باید برم سرکار
سرکار؟مگه علی دانشگاه نمیرفت؟یعنی بخاطر اتاناز قید دانشگاه رو زد؟
همش به این فکر میکردم که این دختر خانواده نداره؟دقیقا الان ساعت 2شبه یعنی کسی نگرانش نمیشه؟
اتاناز با همه خداحافظی کرد و رفت نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم صداش ارامش بخش بود اصلا وقتی باهاش حرف میزدم فکر نمیکردم که نامزد کسیه که دوسش دارم
علی هم خدافسی کرد ولی جوابشو ندادم
سجاد رفت بخوابه ولی این نیما خان همش سرش توی گوشیش بود بابا بزارین یه روز بگذره بعدا عجبا
رفتم پشت مبل وایسادم حواسش اصلا نبود یهو گوشیو تو دستش کشیدم که گفت:ای بر پدرت لعنت چوس مغز
+اغا نیما ساعت 2شبه برو بخواب فردا رو ازت نگرفتن که فردا باهاش حرف بزن
-بده گوشیمو
+نمودمممممم
-بدددددددددددددددده
+خب بابا گوشم کر شد روانی
گوشیو بهش دادم اونم یه لگد زد توی پام و رفت توی اتاق بخوابه منم مجبور بودم برم توی اتاقی که نیما خوابیده بخوابم چون اتاق سجاد و نگین ،سجاد خوابیده بود؛اتاق اویسا هم نگین و اویسا بودن ؛اتاق مهمان فقط بود که نیما رفت و منم رفتم همونجا
ییعنی تا خود صبح این سهیلا و نیما نذاشتن من بخوابم هی این زنگ میزد به اون و حرف میزدن هی اون زنگ میزد به این
۱۳.۱k
۲۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.