داستان ،کوتاه ،وخواندنی ،و آموزنده برای ،گروههای ،مذهبی ،
داستان ،کوتاه ،وخواندنی ،و آموزنده برای ،گروههای ،مذهبی ،کانال ،تلگرام ،تصاویر مذهبی ،عکس نوشته، برای ،اینستا گرام ، لاین ، واتس ،آپ فیسبوک، توییتر ،شبکه اجتماعی ، جامعه مجازی ،جدید ،برای گوگل پلاس ، برای ،انجمن، مجموعه و...
#تلگرام_خدا
https://t.me/jhmvd
داستان طوطی ها از غصه دق میکنند !خواندنی وجالب
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود.
یک باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند.
دیوارهای سیمانی بلندی که لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار کشیده بودند….
شبهای تابستان انتهای باغ که درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند.
کافی بود که بروی توی پشت بام و تکیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله کنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل کنی…
فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه که باشی از عشق و عاشقی بی خبـری!
عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!.
حالا که فکرش را میکنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در کارشان نبود که هیچ محض رضای خدا؛ سگی – گربه ای – بچه ای؛ هم نبود که در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی با عشق پای فیلمهایشان…
فقط جنگ و جنگ و جنگ.
آخرش که دیگه خوابمان میگرفت و پاها به گز گز میافتاد؛ ولو میشدی روی تشکهای خنک که قبلا انداخته بودیم وسط پشــت بــام و خواب آن خواب خنــک و پرستاره نازنین…
اما امان از وقتی که فیلم دیر شروع میشد و ایــن روسها هم حالا نجنگ کی بجنگ..
توی خواب ناز بودی که این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیک میکردند به هم….
آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو.
آن وقت بود که به جد و آباد آن کسی که دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین میفرستادی..
از عجایب این سفارت خانه؛ تنها این سینما نبود؛ مهمترین قسمت ماجرا طوطی ها و کفتر چاهی ها و قمری های شاد و آزادی بودند که در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میکردند.
وسطهای پائیز همه طوطیها جیغ کشان در باغ چرخ؛چرخی میزدند و بعد از چند روز انگار که غزل خداحافظی خوانده باشند؛ باغ سوت و کور میشد و غیر از صدای باد در برگهای باغ ؛ بق بقوی کفتر چاهی ها؛ و موسی کوتقی؟
گفتن های سئوالی قمری ها؛ دیگر صدائی نمیشنیدیم…
پدرم هر سال از بهار که میشد تا تابستان؛ دلش برای این طوطی های خوش رنگ و زیبا که مادرم دائم برای آنها در حیاط تخمـه آفتابگردان و گندم و برنج میریخت غش میرفت.
گهگاهی از پنجره اطاق آنها را به من نشان میداد و میگفت:
نگاه کن آقاجون؛ ببین چه رنگی دارند؛ چه سبزی؛ چه قرمزی؟؟ آقا جون خدا سنگ تمام گذاشته تو دمبهای فرفری اینها!
پدر راست میگفت!
من در زندگی تا این سال هم هنوز طوطی ندیدم که پرهای دمبش بلند و فر خورده باشد.
شاید نژاد خاصی بودند؛ صدای جیغشان هم وقتی دسته جمعی ظهرهای تابستان در حیاط با هم بازی میکردند و دنبال هم میکردند بلند تر از طوطی هائی بود که تاحالا دیده بودم.
زیبا ترین صحنه لحظاتی بود که توی پشت بام گلیم انداخته بودی و دراز کشیده بودی و مادرهم عمدا” یک گوشۀ پشت بام تخمه آفتابگردان میریخت.
اول یک طوطی بزرگ و با ابهت میآمد و جلوی تخمه ها قدم میزد و کمیاوضاع را بررسی میکرد؛ همان موقع میدیدی که بقیه طوطی ها در آسمان؛ بخصوص کوچکترها بال بال زنان منتظر نتیجه بودند و با شنیدن صدای جیغ طوطی بزرگتر یکی یکی به مهمانی تخمه خوران؛ پشت بام مادرم میآمدند!
دیدن تخمه شکستن طوطی ها در گوشه پشت بام بسیار زیبا بود؛ توی پشت بام بالاتر از گلیمیکه میانداختیم تا رختخواب شب را روی آن بیندازیم ؛ تخت چوبی دو نفره ای داشتیم که مادر و پدر روی آن میخوابیدند و عصرها مادر روی آن دراز میکشید و تخمه میشکست و به منظره نگاه میکرد؛ من هم که ته طغاری بودم در کنارش بی سرو صدا مینشستم و مانند جوجه های نورس چشم به دهان!
منتظر؛ مغــز تخمه هائی که مادرم برایم آماده میکرد جمع شوند و بعد با عشق تمام؛ تعداد زیادی از آنها را یک جا بخورم!.
اینطوری به منظره تخمه شکستن طوطی ها بیشتــر دل میدادم.
منظره زیبائی بود:
غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یک نسیم کوچک از سمت باغ سفارت و طوطی های رنگین و سرخوشی که هر کدام با بی خیالی روی یک پا میایستادند و با پای دیگر آنچنان ماهرانه تخمه میشکستند که تعجب من را در میآوردند!
من همیشه با خود حسرت میخوردم؛ واقعا” میشود که من هم یکروزی یک دستی اینطوری با سرعت تخمه آفتابگردان بشکنم؟
مادر با مهربانی خاصی به آنها نگاه میکرد انگار به بچه هایش نگاه میکند؛ میگفت:
طوطی ها گناه دارند مثل بچه ها میمونند؛ نگاهشون کن؛ ببین چه جوری نگاهمــون میکنند.!
یک وقت اذیتشون نکنی دلشون میشکنه.
یک وقت به طرفشون ندوی بخواهی بگیریشون؛ زهرشون آب میش
#تلگرام_خدا
https://t.me/jhmvd
داستان طوطی ها از غصه دق میکنند !خواندنی وجالب
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود.
یک باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند.
دیوارهای سیمانی بلندی که لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار کشیده بودند….
شبهای تابستان انتهای باغ که درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند.
کافی بود که بروی توی پشت بام و تکیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله کنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل کنی…
فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه که باشی از عشق و عاشقی بی خبـری!
عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!.
حالا که فکرش را میکنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در کارشان نبود که هیچ محض رضای خدا؛ سگی – گربه ای – بچه ای؛ هم نبود که در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی با عشق پای فیلمهایشان…
فقط جنگ و جنگ و جنگ.
آخرش که دیگه خوابمان میگرفت و پاها به گز گز میافتاد؛ ولو میشدی روی تشکهای خنک که قبلا انداخته بودیم وسط پشــت بــام و خواب آن خواب خنــک و پرستاره نازنین…
اما امان از وقتی که فیلم دیر شروع میشد و ایــن روسها هم حالا نجنگ کی بجنگ..
توی خواب ناز بودی که این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیک میکردند به هم….
آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو.
آن وقت بود که به جد و آباد آن کسی که دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین میفرستادی..
از عجایب این سفارت خانه؛ تنها این سینما نبود؛ مهمترین قسمت ماجرا طوطی ها و کفتر چاهی ها و قمری های شاد و آزادی بودند که در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میکردند.
وسطهای پائیز همه طوطیها جیغ کشان در باغ چرخ؛چرخی میزدند و بعد از چند روز انگار که غزل خداحافظی خوانده باشند؛ باغ سوت و کور میشد و غیر از صدای باد در برگهای باغ ؛ بق بقوی کفتر چاهی ها؛ و موسی کوتقی؟
گفتن های سئوالی قمری ها؛ دیگر صدائی نمیشنیدیم…
پدرم هر سال از بهار که میشد تا تابستان؛ دلش برای این طوطی های خوش رنگ و زیبا که مادرم دائم برای آنها در حیاط تخمـه آفتابگردان و گندم و برنج میریخت غش میرفت.
گهگاهی از پنجره اطاق آنها را به من نشان میداد و میگفت:
نگاه کن آقاجون؛ ببین چه رنگی دارند؛ چه سبزی؛ چه قرمزی؟؟ آقا جون خدا سنگ تمام گذاشته تو دمبهای فرفری اینها!
پدر راست میگفت!
من در زندگی تا این سال هم هنوز طوطی ندیدم که پرهای دمبش بلند و فر خورده باشد.
شاید نژاد خاصی بودند؛ صدای جیغشان هم وقتی دسته جمعی ظهرهای تابستان در حیاط با هم بازی میکردند و دنبال هم میکردند بلند تر از طوطی هائی بود که تاحالا دیده بودم.
زیبا ترین صحنه لحظاتی بود که توی پشت بام گلیم انداخته بودی و دراز کشیده بودی و مادرهم عمدا” یک گوشۀ پشت بام تخمه آفتابگردان میریخت.
اول یک طوطی بزرگ و با ابهت میآمد و جلوی تخمه ها قدم میزد و کمیاوضاع را بررسی میکرد؛ همان موقع میدیدی که بقیه طوطی ها در آسمان؛ بخصوص کوچکترها بال بال زنان منتظر نتیجه بودند و با شنیدن صدای جیغ طوطی بزرگتر یکی یکی به مهمانی تخمه خوران؛ پشت بام مادرم میآمدند!
دیدن تخمه شکستن طوطی ها در گوشه پشت بام بسیار زیبا بود؛ توی پشت بام بالاتر از گلیمیکه میانداختیم تا رختخواب شب را روی آن بیندازیم ؛ تخت چوبی دو نفره ای داشتیم که مادر و پدر روی آن میخوابیدند و عصرها مادر روی آن دراز میکشید و تخمه میشکست و به منظره نگاه میکرد؛ من هم که ته طغاری بودم در کنارش بی سرو صدا مینشستم و مانند جوجه های نورس چشم به دهان!
منتظر؛ مغــز تخمه هائی که مادرم برایم آماده میکرد جمع شوند و بعد با عشق تمام؛ تعداد زیادی از آنها را یک جا بخورم!.
اینطوری به منظره تخمه شکستن طوطی ها بیشتــر دل میدادم.
منظره زیبائی بود:
غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یک نسیم کوچک از سمت باغ سفارت و طوطی های رنگین و سرخوشی که هر کدام با بی خیالی روی یک پا میایستادند و با پای دیگر آنچنان ماهرانه تخمه میشکستند که تعجب من را در میآوردند!
من همیشه با خود حسرت میخوردم؛ واقعا” میشود که من هم یکروزی یک دستی اینطوری با سرعت تخمه آفتابگردان بشکنم؟
مادر با مهربانی خاصی به آنها نگاه میکرد انگار به بچه هایش نگاه میکند؛ میگفت:
طوطی ها گناه دارند مثل بچه ها میمونند؛ نگاهشون کن؛ ببین چه جوری نگاهمــون میکنند.!
یک وقت اذیتشون نکنی دلشون میشکنه.
یک وقت به طرفشون ندوی بخواهی بگیریشون؛ زهرشون آب میش
۳۸.۳k
۰۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.