ازدواج اجباری
ازدواج اجباری پارت:۴
صبح*
ات ویو*
صبح زود بیدار شدم و به سمت دستشویی حرکت کردم و کار های لازم رو انجام دادم لباسمو پوشیدم( عکسشو میزارم) و رفتم پایین م/ا:سلان دخترم صبح بخیر ات:سلام مامان صبح تو هم بخیر پ/ا:سلام دخترم ات:سلام بابایی خلاصه صبحونه خوردم و از خونه زدم بیرون که دیدم یکی داره زنگ میزنه ریدم تهیونگه جواب دادم ات: الو تهیونگ:سلام ات خوبی ات:خوبم تو چطوری تهیونگ: منم خوبم برای امروز آماده ای ات: چی؟ مگه امروز چه خبره تهیونگ: یاااااا مگه یادت نیست دختر باید بریم خرید عروسی ات: اخخخخخخخخ پاک یادم رفته بود الان میرم خونه حاضر میشم بیا دنبالم تهیونگ: باشه اومدم و قطع کردم و دوییدم سمت خونه یه لباس کرمی رنگ پوشیدم و مو هامو باز گذاشتمو خیلی کم آرایش کردم که دیدم صدای بوق ماشین تهیونگ اومده گوشیمو گرفتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم ات: سلام تهیونگ:سلام بریم ات: بریم
فلش بک به وقتی رسیدن پاساژ*
وقتی رسیدیم پاساژ تهیونگ به یکی از خدمه های اونجا گفت که بهترین لباس عروس رو برامون بیارن وقتی لباس هارو آوردن منم رفتم اتاق پروف با بپوشمشون تهیونگ هم روی مبلی که روبه روی اتاق پروف بود نشسته بود دونه دونا لباس هارو میپوشیدم و برای هر کدوم تهیونگ یه افرادی میگرفت تهیونگ: این خیلی بازه.......نه این خیلی سادست......این خیلی تورش زیاده واقعا رفته بود رو مخم تا بلاخره رسیدم به آخرین لباس تهیونگ: هر لباسی که ات میپوشید توش شبیه فرشته ها میشد اصلا نمیتونستم چشم ازش بردارم ولی هی یه ایرادی میگرفتم میدونستم عصبانی شده تا رسیدیم به آخرین لباس وقتی دیدمش اصلا نفهمیدم چیشد محوش شده بودم خیلی زیبا بود اون دختر حرف نداره تهیونگ: خیلی خوشگله همینو میخریم ات: لباسمو عوض کردم و گفتم: خب حالا نوبت منه برات لباس انتخاب کنم تهیونگ: باشه و رفت چند دست لباس پوشید واییییییییییی لعنتی هر لباسی میپوشید جذاب تر از قبلی بود ولی هی رد میکردم تا یکیش چشممو گرفت ات: اومممم...این عالیععع همین خوبه تهیونگ: اوکی که....
گایز ببخشید اینقدر دیر پارت گذاشتم واقعا معذرت می خوام 😊🙏
صبح*
ات ویو*
صبح زود بیدار شدم و به سمت دستشویی حرکت کردم و کار های لازم رو انجام دادم لباسمو پوشیدم( عکسشو میزارم) و رفتم پایین م/ا:سلان دخترم صبح بخیر ات:سلام مامان صبح تو هم بخیر پ/ا:سلام دخترم ات:سلام بابایی خلاصه صبحونه خوردم و از خونه زدم بیرون که دیدم یکی داره زنگ میزنه ریدم تهیونگه جواب دادم ات: الو تهیونگ:سلام ات خوبی ات:خوبم تو چطوری تهیونگ: منم خوبم برای امروز آماده ای ات: چی؟ مگه امروز چه خبره تهیونگ: یاااااا مگه یادت نیست دختر باید بریم خرید عروسی ات: اخخخخخخخخ پاک یادم رفته بود الان میرم خونه حاضر میشم بیا دنبالم تهیونگ: باشه اومدم و قطع کردم و دوییدم سمت خونه یه لباس کرمی رنگ پوشیدم و مو هامو باز گذاشتمو خیلی کم آرایش کردم که دیدم صدای بوق ماشین تهیونگ اومده گوشیمو گرفتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم ات: سلام تهیونگ:سلام بریم ات: بریم
فلش بک به وقتی رسیدن پاساژ*
وقتی رسیدیم پاساژ تهیونگ به یکی از خدمه های اونجا گفت که بهترین لباس عروس رو برامون بیارن وقتی لباس هارو آوردن منم رفتم اتاق پروف با بپوشمشون تهیونگ هم روی مبلی که روبه روی اتاق پروف بود نشسته بود دونه دونا لباس هارو میپوشیدم و برای هر کدوم تهیونگ یه افرادی میگرفت تهیونگ: این خیلی بازه.......نه این خیلی سادست......این خیلی تورش زیاده واقعا رفته بود رو مخم تا بلاخره رسیدم به آخرین لباس تهیونگ: هر لباسی که ات میپوشید توش شبیه فرشته ها میشد اصلا نمیتونستم چشم ازش بردارم ولی هی یه ایرادی میگرفتم میدونستم عصبانی شده تا رسیدیم به آخرین لباس وقتی دیدمش اصلا نفهمیدم چیشد محوش شده بودم خیلی زیبا بود اون دختر حرف نداره تهیونگ: خیلی خوشگله همینو میخریم ات: لباسمو عوض کردم و گفتم: خب حالا نوبت منه برات لباس انتخاب کنم تهیونگ: باشه و رفت چند دست لباس پوشید واییییییییییی لعنتی هر لباسی میپوشید جذاب تر از قبلی بود ولی هی رد میکردم تا یکیش چشممو گرفت ات: اومممم...این عالیععع همین خوبه تهیونگ: اوکی که....
گایز ببخشید اینقدر دیر پارت گذاشتم واقعا معذرت می خوام 😊🙏
۵.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.