ازدواج اجباری
ازدواج اجباری:۲
همینطور خوانواده ها در حال صحبت بودن که پدر تهیونگ گفت: آقای پارک( پدر ات) نظرتون چیه برای سود شرکتمون ات و تهیونگ ازدواج کنن اینطوری سود خیلی خوبی داریم ات و تهیونگ: چییییییی پ/ا: فکر خوبیه ات: ولی بابا... پ/ا:ولی نداره دخترم همین که گفتیم حالا هم برین توی اتاق باهم حرف بزنید ات و تهیونگ: چشم
تهیونگ*
وقتی وارد خونه شدم با یه دختر خوشگل و کیوت مواجه شدم اصلا انگار از دیدنش سیر نمیشدم میتونستم یه مدت طولانی بشینم و همین جوری نگاش کنم یجورایی میشه گفت انگار عشق تو نگاه اول بود وقتی پدرم گفت ازدواج کنین خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم که انگار مخالف ازدواجم
رفتیم توی اتاق ات و گفت: من مخالف این ازدواجم تهیونگ: خب. ات: ولی شاید تونستم باهات راه بیام دوست دختر داری؟ تهیونگ : نه تو چی دوست پسر داری ات: نه ولی خب چند تا دوست دارم که پسرن تهیونگ : آها اوکی و رفتم پایین ات: یعنی ناراحت شد؟
منم رفتم پایین پ/ا: خب چیشد موافقین
تهیونگ: ن... ات: بله قبول میکنیم تهیونگ:(تعجب ) پ/ت: خب پس مبارکه یکم خوشحالی کردن و خلاصه داشتن میرفتن خونه تهیونگ گفت: ات چرا گفتی قبول میکنم تو که نمیخوای ازدواج کنی ات: حالا بعدا راجبش حرف میزنیم خب و لپشو بوسیدم تهیونگ: تعجب) مطمئنی خوبی
ات: آره خدافظ تهیونگ: خدافظ
که....
همینطور خوانواده ها در حال صحبت بودن که پدر تهیونگ گفت: آقای پارک( پدر ات) نظرتون چیه برای سود شرکتمون ات و تهیونگ ازدواج کنن اینطوری سود خیلی خوبی داریم ات و تهیونگ: چییییییی پ/ا: فکر خوبیه ات: ولی بابا... پ/ا:ولی نداره دخترم همین که گفتیم حالا هم برین توی اتاق باهم حرف بزنید ات و تهیونگ: چشم
تهیونگ*
وقتی وارد خونه شدم با یه دختر خوشگل و کیوت مواجه شدم اصلا انگار از دیدنش سیر نمیشدم میتونستم یه مدت طولانی بشینم و همین جوری نگاش کنم یجورایی میشه گفت انگار عشق تو نگاه اول بود وقتی پدرم گفت ازدواج کنین خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم که انگار مخالف ازدواجم
رفتیم توی اتاق ات و گفت: من مخالف این ازدواجم تهیونگ: خب. ات: ولی شاید تونستم باهات راه بیام دوست دختر داری؟ تهیونگ : نه تو چی دوست پسر داری ات: نه ولی خب چند تا دوست دارم که پسرن تهیونگ : آها اوکی و رفتم پایین ات: یعنی ناراحت شد؟
منم رفتم پایین پ/ا: خب چیشد موافقین
تهیونگ: ن... ات: بله قبول میکنیم تهیونگ:(تعجب ) پ/ت: خب پس مبارکه یکم خوشحالی کردن و خلاصه داشتن میرفتن خونه تهیونگ گفت: ات چرا گفتی قبول میکنم تو که نمیخوای ازدواج کنی ات: حالا بعدا راجبش حرف میزنیم خب و لپشو بوسیدم تهیونگ: تعجب) مطمئنی خوبی
ات: آره خدافظ تهیونگ: خدافظ
که....
۹.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.