خان زاده پارت125
#خان_زاده #پارت125
سکوت کردم که باز پرسید:
_اون دوست پسر ته؟
نگاهمو به سامان انداختم و گفتم
_باید قطع کنم!
منتظر جواب نموندم. تماس و قطع کردم و بعد هم گوشیمو خاموش کردم.
لبخندی بهم زد و گفت
_فکر کنم منم باید گوشیمو خاموش کنم.. هلیا بود. وقتی گفتم نمیام دیوونه شد.
مغموم گفتم
_خوب این طوری که نمیشه باید برید.
ابرو بالا انداخت و گفت
_نچ لج کردم نیای... نمیرم.
با تردید نگاهش کردم. اهورا گفت ارباب اومده. تازه آدرس خونه ی منم داد این یعنی قراره من امشب کلا مهتاب و ببینم و دروغ بگم. طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_میام اما قبلش منو جلوی یه مرکز خرید پیاده کنید نمی تونم برم خونه لباسامم توی همون باغ عوض میکنم.
لبخند ژکوندی زد و گفت
_اونو بسپار به من.
* * * *
با خجالت گفتم
_یه کم زیادی روی نکردیم؟
آدامس شو ترکوند و گفت:
_ای بابا لباست که مدلش بسته ست شالتم که به این قشنگی با حجاب برات درست کردم حالا تو لنگ این یه ذره آرایشی مطمئن باش بری عروسی مهمونا رو ببینی می فهمی آرایشت کمه.
با تردید به خودم نگاه کردم. من حتی شب عروسیمم انقدر آرایش نکرده بودم.
چند تقه به در خورد و سامان گفت
_دیر شد شبنم تمومه؟
_آره بیا تو.
سامان اومد تو و با دیدن من با حالت شوخ طبعی گفت
_پس آیلین خانوم کو؟
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم که شبنم گفت
_این دختر نوبره والا...بلند شید برید ساعت هشت شد.دیرتون میشه.
سامان از من پرسید
_حاضری آیلین خانوم؟
سر تکون دادم و مانتوم و پوشیدم و گفتم
_آره بریم.
از جلوی در کنار رفت. با سری پایین افتاده از کنارش رد شدم.نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما دلم میخواست به خودم ثابت کنم اهورا دیگه قرار نیست برای من باشه... که ته قلبم هم اسم شو هم خاطراتش و بکشم.
سامان در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید مادمازل!
تعظیم کوتاهی کردم که خندید. سوار شدم. قلبم تند میکوبید. خدا امشب و به خیر کنه
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
سکوت کردم که باز پرسید:
_اون دوست پسر ته؟
نگاهمو به سامان انداختم و گفتم
_باید قطع کنم!
منتظر جواب نموندم. تماس و قطع کردم و بعد هم گوشیمو خاموش کردم.
لبخندی بهم زد و گفت
_فکر کنم منم باید گوشیمو خاموش کنم.. هلیا بود. وقتی گفتم نمیام دیوونه شد.
مغموم گفتم
_خوب این طوری که نمیشه باید برید.
ابرو بالا انداخت و گفت
_نچ لج کردم نیای... نمیرم.
با تردید نگاهش کردم. اهورا گفت ارباب اومده. تازه آدرس خونه ی منم داد این یعنی قراره من امشب کلا مهتاب و ببینم و دروغ بگم. طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_میام اما قبلش منو جلوی یه مرکز خرید پیاده کنید نمی تونم برم خونه لباسامم توی همون باغ عوض میکنم.
لبخند ژکوندی زد و گفت
_اونو بسپار به من.
* * * *
با خجالت گفتم
_یه کم زیادی روی نکردیم؟
آدامس شو ترکوند و گفت:
_ای بابا لباست که مدلش بسته ست شالتم که به این قشنگی با حجاب برات درست کردم حالا تو لنگ این یه ذره آرایشی مطمئن باش بری عروسی مهمونا رو ببینی می فهمی آرایشت کمه.
با تردید به خودم نگاه کردم. من حتی شب عروسیمم انقدر آرایش نکرده بودم.
چند تقه به در خورد و سامان گفت
_دیر شد شبنم تمومه؟
_آره بیا تو.
سامان اومد تو و با دیدن من با حالت شوخ طبعی گفت
_پس آیلین خانوم کو؟
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم که شبنم گفت
_این دختر نوبره والا...بلند شید برید ساعت هشت شد.دیرتون میشه.
سامان از من پرسید
_حاضری آیلین خانوم؟
سر تکون دادم و مانتوم و پوشیدم و گفتم
_آره بریم.
از جلوی در کنار رفت. با سری پایین افتاده از کنارش رد شدم.نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما دلم میخواست به خودم ثابت کنم اهورا دیگه قرار نیست برای من باشه... که ته قلبم هم اسم شو هم خاطراتش و بکشم.
سامان در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید مادمازل!
تعظیم کوتاهی کردم که خندید. سوار شدم. قلبم تند میکوبید. خدا امشب و به خیر کنه
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۹k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.