پارت 13 رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_13
محسن
مطمئن بودم که علاقه ای به شنیدن حرفام نداره ، ولی آخه چرا ،؟ ... به دلیل رفتارم ..؟ اینکه بدون هماهنگی بهش زنگ زدم ...؟! هعی خدا ...دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ناچار بلند شدم رفتم در مدرسه َش ( چون خونهشون نمیشد برم با شناختی که از خانوادهاش داشتم )
که شاید اونجا ببینمش و باهاش حرف بزنم ، البته اگه شانس بیارم ... حدودا نیم ساعتی منتظر بودم ، دخترای زیادی اومدن ولی مائده رو ندیدم ...☹پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم ، دوباره منتظر موندم و ...نگاه کردم 🧐 آرع خداروشکر خودشه ...😄
با دوستاش بود ، اول خواستم صداش کنم با خودم گفتم شاید جلوی دوستاش ناراحت بشه ولی خب باید باهاش حرف میزدم ... با خودم کلنجار رفتم ولی خب ..
_خانم حیدری
برگشت چند قدمی جلو اومد و با تعجب بهم نیم نگاهی کرد بعد سرسو انداخت پایین و ...
_ سلام
.....
+ سلام ،، شششـ .. شما اینجا چکار میکنید ؟
کلی عذر خواهی کردم و ...
_ دیگه گفتم بیام اینجا
تمام مدت سرشو پایین گرفته بود و زمین خیره ... خیلی باهام فرق داشت ، اما من متعجبم ، توو اینکه چطور من ... 😐 من چطور عاشقش شدم ؛ چه چیزی داشت که این همه مدت نشدهکه فراموشش کنم و حالااااا ... . کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم یه جایی با هم حرف بزنیم ..خب رفتم کافه رفیقم یعنی اونجا کار میکرد آخه خیلی جاها بسته بود بخاطر کرونا میترسیدن مبتلا بشن ... حالا بگذریم ..!
مهران رفت ...
مائده سرشو پایین گرفته بود ، حس میکردم معذبِ جلوم ... چند دقیقه ای دوباره همونجوری توو سکوت سپری شد ک ...
_ چای تون سرد نشه
چیزی نگفت و همونجوری سرش پایین گرفت ...😐
همش سکوت ، سکوت ، همش سرش پایین ...😑😑😑😑😑 گفتم خودم شروع کنم ب ...
_ خب داشتم میگفتم ، من ..
مکثی کردم ، آب دهنمو قورت دادم و .. که چطور بگم نه راستش که کمی کم رو بودم به خاطر همین ...
=⟩ .....
_ من ،، شما رو ، به خونوادم گفته بودم ،، یعنی ، دوسال پیش ...
هیچی نگفت همونجوری سرشو پایین گرفته بود و با استکان چای بازی میکرد ...
_ اینو گفتم ، که بدونید دروغ نمیگم ، و اصلا هم اهل پنهان کاری و بلف زنی نیستم ، از خودمم تعریف نمیکنماااا ،، گفتم ، بیشتر با اخلاقم آشنا بشین
یهو نمیدونم چطور شد ک ...
تا دهنشو باز کرد ..
#F_BRMA2005
#پارت_13
محسن
مطمئن بودم که علاقه ای به شنیدن حرفام نداره ، ولی آخه چرا ،؟ ... به دلیل رفتارم ..؟ اینکه بدون هماهنگی بهش زنگ زدم ...؟! هعی خدا ...دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ناچار بلند شدم رفتم در مدرسه َش ( چون خونهشون نمیشد برم با شناختی که از خانوادهاش داشتم )
که شاید اونجا ببینمش و باهاش حرف بزنم ، البته اگه شانس بیارم ... حدودا نیم ساعتی منتظر بودم ، دخترای زیادی اومدن ولی مائده رو ندیدم ...☹پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم ، دوباره منتظر موندم و ...نگاه کردم 🧐 آرع خداروشکر خودشه ...😄
با دوستاش بود ، اول خواستم صداش کنم با خودم گفتم شاید جلوی دوستاش ناراحت بشه ولی خب باید باهاش حرف میزدم ... با خودم کلنجار رفتم ولی خب ..
_خانم حیدری
برگشت چند قدمی جلو اومد و با تعجب بهم نیم نگاهی کرد بعد سرسو انداخت پایین و ...
_ سلام
.....
+ سلام ،، شششـ .. شما اینجا چکار میکنید ؟
کلی عذر خواهی کردم و ...
_ دیگه گفتم بیام اینجا
تمام مدت سرشو پایین گرفته بود و زمین خیره ... خیلی باهام فرق داشت ، اما من متعجبم ، توو اینکه چطور من ... 😐 من چطور عاشقش شدم ؛ چه چیزی داشت که این همه مدت نشدهکه فراموشش کنم و حالااااا ... . کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم یه جایی با هم حرف بزنیم ..خب رفتم کافه رفیقم یعنی اونجا کار میکرد آخه خیلی جاها بسته بود بخاطر کرونا میترسیدن مبتلا بشن ... حالا بگذریم ..!
مهران رفت ...
مائده سرشو پایین گرفته بود ، حس میکردم معذبِ جلوم ... چند دقیقه ای دوباره همونجوری توو سکوت سپری شد ک ...
_ چای تون سرد نشه
چیزی نگفت و همونجوری سرش پایین گرفت ...😐
همش سکوت ، سکوت ، همش سرش پایین ...😑😑😑😑😑 گفتم خودم شروع کنم ب ...
_ خب داشتم میگفتم ، من ..
مکثی کردم ، آب دهنمو قورت دادم و .. که چطور بگم نه راستش که کمی کم رو بودم به خاطر همین ...
=⟩ .....
_ من ،، شما رو ، به خونوادم گفته بودم ،، یعنی ، دوسال پیش ...
هیچی نگفت همونجوری سرشو پایین گرفته بود و با استکان چای بازی میکرد ...
_ اینو گفتم ، که بدونید دروغ نمیگم ، و اصلا هم اهل پنهان کاری و بلف زنی نیستم ، از خودمم تعریف نمیکنماااا ،، گفتم ، بیشتر با اخلاقم آشنا بشین
یهو نمیدونم چطور شد ک ...
تا دهنشو باز کرد ..
#F_BRMA2005
۱۶۸
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.