part

#part_95
#آســــیه
دوروک:من تورو نمیشناسم نمیدونم توی گذشته
چه چیزی بینمون اتفاق افتاده...اما اینو میدونم که توی
گذشته تنها کار مفیدی که انجام دادم بدست آوردن تو بود:)
با حسرت لبخند تلخی زدم و بهش خیره شدم...
چی میشد این حرفارو شیش ماه پیش بهم میزد؟
الان چه فایده‌ی داره؟حالا که من بایک غریبه
باهاش فرقی ندارم:)هوا کم‌کم تاریک شده بود
و ما همچنان خونه‌ی دوروک بودیم...
دوروک رفته بود توی حیاط قدم بزنه...
بعداز یکساعت وارد خونه شد و متفکر بهمون زل زد
دوروک:من یک چیزی یادم امد!
همه به سمتش هجوم بردیم جز عاکف...
برک:ایول داداشم من میدونستم بری تو حیاط
یک چیزی به یاد میاری..ما تو اون حیاط بزرگ شدیم
مگه میشه فراموشش کنی؟
دوروک همینطور که گیج بهمون نگاه میکرد گفت
دوروک:من چرا باید ساعت چهار صبح تو حیاط آسیه‌رو
گیر بندازم و بعدش از دیوار خونه‌ی همسایه برم بالا؟
پوکر بهش زل زدیم؛اینم شانس ما بود:/
برک:داداش خاطره کم بود این یادت امد؟
چیز مهمی نبود آسیه آیبیکه یکم شُل مغزن
ولی ما مثل دوتا بتمن جنتلمن نجاتشون دادیم
آیبیکه:هوییی عمت شُل مغزه
برک وحشت‌زده به طرف آیبیکه برگشت
سوسن:عب نداره همین خودش یک پیشرفته
دوروک با هیجان فریادی کشید که نگاها به سمتش برگشت
دوروک:یک چیز دیگه یادم امد وای
عمر:وضعیت مارو ببین رسما برگشتیم به تنظیمات کارخانه
بگو داداشم چی یادت امد؟
دوروک:من چرا باید ساعت چهارصبح با آسیه
سر خانواده بتمن بحث کنم؟
دیدگاه ها (۰)

#part_96#دوروکـــبه چهره‌.های پوکر و ناامید بچها نگاه کردمخی...

#part_97#دوروکـــچندثانیه به چشماش زل زدم و بعدش صاف نشستم د...

#part_94#آســــیهبا استرس سعی کردم به چشماش نگاه نکنمآسیه:بـ...

#part_93#آســــیهبا لبخند چندش‌آور چشمکی بهمون زد عاکف:فکر م...

part ⁷[فلش بک به ۲۰ سال پیش]ویو تهیونگمن فقط یه بچه ی ۹ سالم...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_213خمیازه ای کشیدم و سمت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط